فکر میکردم من حساس شدم
فکر میکردم من حساس شدم ولی نع
م واقعا گاوه...
گااااو فهم و شعورش بیشتر از اینه
چند روزه خاله م اومده پیشم دیگه زیاد تا زایمانم نمونده و حرکات بچه پایینه...خودش میپزه و میشوره و ب من توجه و کمک میکنه
دیروز ب میم گفتم بیا ی انار قاچ کن بخوریم... گفت نه.
اخرش ک دید فقط دارم با نفرت نگاهش میکنم اومد و دون کرد و منم نخوردم...
بدتر از فحش و ضرب و شتم بود اون انار و خوردن...
ب کل پروسه ی وجود میم توی زندگیم فکر میکنم فقط باعث شد همه ی خوشبختی ها و شادی هایی ک باید در یک زمانی میکررم خراب شه.
پدر و مادزش خوشحالی ازدواج و ازم دزدیدن خوش خوشحالی های بارداری و
از اردیبهشت ک یادمه ی چشمم اشک بود ی چشمم خون.
واسه ی ی اناز باید التماس کنم...
چقدر خودمو بدبخت و خار و ذلیل کردم ...
این بدبختی و روزی شروع کردم ک سند ازدواج باهاش و امضا کردم
+ نوشته شده در شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۲ ساعت 8:18 توسط زی زی گولو
|
من اینجا اتفافات بزرگ زندگیمو ثبت میکنم ...