نقطه ی پایان قطعی

تا حالا چشم انتظار بودم...

فکر میکردم من حساسم..من گیر میدم...من وابسته و مهر طلب شدم...من زیادی کنترلش میکنم... حتی توی قلبم میگفتم محاله سر و گوشش بجنبه...

اما...

امروز..

امروز با خاله م و شوهرخاله م رفتیم بیرون...

داشتیم از خیابون و پیاده رویی ک کنده بودن رد میشدیم...

خاله م‌گفت : میم..دستشو بگیر نیوفته....

اول خودشو زد ب نشنیدن...

خالم دوباره گفت و ی دونه زد پشت کتفش ک صداش گنه با دست...

و میم‌شنید و برگشت ...

خاله م دوبار دیگه ام تکرار کرد

اما میم دست منو نگرفت....

خاله م متوجه شد و خودش دست منو گرفت ک‌نیوفتم و از خسابون و پیاده روهای کنده کاری شده رد شیم..

اما من‌..‌

هزار بار تیکه تیکه شدم ....ریختم واقعا...‌

واقعااا کوچیک شدم جلوی خاله م

و ب این فکر کردم ک چقدر بی ارزش شدم ک...

دستمم نخواد بگیره.

حسرت گرفتن دستامو از این ب بعد ب دلش میزارم.

نقطه ی پایان واسم اینجا بود.

تموم

دعای مرگ

احتمالا تنها زنی هستم ک فردا میخوام برم اتاق عمل و برای خودم تاحالا دوبار ارزوی مرگ حین عمل کردم...

کاش بیهوشی بود و ب هوش نمیومدم...

...

پروفایل واتساپ

جالبه عکس پروفایل واتساپم...عکس دستامونه توی روز عروسی...

ی لحظه اومدم پاکش کنم و عوضش کنم ...

اما تو دلم گفتم پس کجان دستایی ک اونموقع دستامو گرفتن....

بعد باز یادم اومد ک چ اتفاقی افتاده ..تصمیم گرفتم بزارم بمونه...

اینطوری هر وقت این عکس قشنگو ببینم یاد اتفاق زشت ۲۵ م آبان میوفتم...

عالیه...

هیچ اونوت مام ! فراموش نمیکنم

اون...

اون شاید بتونه در اینده سوین و داشته باشه ولی منو دیگه هیچوقت نمیتونه داشته باشع.

هرکسی برای یکی ..یجایی تموم‌میشه...

برای من اون پنجشنبه غروب ۲۵ آبان وقتی ک دستمو عمدا نگرفت..تموم شد.

سوین

سوین مامان...

باید باهم بیشتر خوش میگذروندیم...

ببخشید ک نشد...

ببخشید ک اینطوری مهمون بدن من بودی...

پنجشنبه

امروز ۵ شنبه س و اخرین روزیه ک من دارم کار میکنم ..چون ۲۸ ن تاریخ سزارینمه.

اون خوابه..‌

در واقع همه خوابن ..مهمونامون..خاله م و شوهرش و بچه هاش و اون

من اما پشت سیستم دارم کار میکنم‌

ب صورتش نگاه میکتم ک خوابه...انگار اصلا نمبشناسمش...چقدر غریبه س....

خبلی..حتی ده درصد هم آشنا نیس برام...

بچه ام مال خودش

هه باورم نمیشه چند روز دیگه بچه م ب دنیا میاد و هنوز ب دنیا نیومده تصمیم گرفتم ک نخوامش..

امروز بهش گفتم ک میخوام جدا شیم و نمیتونم تحملش کنم دیگه ...بهش گفتم از حرف زدن‌باهاشم بدم اومده حتی...

و واقعا م همینطوریه...

من ازش متتفرم .

واقعا ازش متنفرم و‌تک تک کارهایی ک‌باهام کرد و تلافی میکنم...

ی وقتایی فکر میکتم میگم اگر ی خونه ی مستقل و جدا داشتم هیچوقت باهاش زندگی و ادامه نمیدادم یا ازدواج نمیکردم اصلا از اول..‌

من از این‌همه حمالی کردن خسته شدم. از اینکه هر اخر هفته جنگ و دعوا باشه خسته ام.

من کم اوردم و ماه هاست نشده ک ی هفته ی تمام خوشحال باشم لا اقل

وحشی

امروز بهم گفت وحشی

وقتی ب روش اوردم ک میدونم ک با اینکه اینستاگرامشو پاک کرده اما با مرورگر رفته اینستاگرام ..هیچ جواب قانع کننده ای نداشت ک بهم بده.

..

من بهش شک دارم و گفت با این رفتارات ب زودی چیزی ک ازش میترسی و پیش نیومده پیش میاد.

درواقع تهدیدم کرد ک بهم خیانت میکنه.

قشنگترین احساس ۹ ماه بارداری

قشنگترین احساس ۹ ماه بارداریم و توی ماه ۹ م تجربه کردم....وقتی نی نی م پاشو بقل دنده هام فشار میده و پوستم ب اندازه ی یک تخم مرغ کوچیک برامده میشه و از شکمم میزته بالاتر...

و من میفهمم این پاهای قشنگشه...دستمو میزارم روش ...و گاهی فوری و گاهی چند لحظه بعد پاهاشو جمع میکنه و میبره...

مادر تو خیلی دوست داشتنی ای...

کاش بتونم بمونم و برات مادری کنم...

کاش میم فراریم نده ک اگر بده ...تو رو نمیبرم با خودم.

کاش همه چی درست شه و کاش علت بد بودن همه چیز زیاد حساس شدن من باشه...

ب زودی زود میبینمت عزیزم

ماه ۹ م بارداری

از اطرافیان شنیده بودم ک‌ سه ماهه سوم خیلی سخته...

نفس بالا نمیاد ..معده درد و تکرر ادرار در حدی ک‌باید دم‌دستشویی بشینم...

اما من اینارو نداشتم...

تازه این ماه یکم سوزش معده دارم و شبا چون دیر خوابم میبره چند بار میرم دستشویی ...و در واقع تخلیه ی ادرار سخت میشه...نه اینکه زن دچار تکرر ادرار بشع..

روحیه توی ماه ۹ بارداری بهتره..

من تمام این دوران از میم توجه و محبت بیشتری میخواستم و اون تمام این ۹ ماه ازم دریغش کرد...

واقعا فکر نمیکنم اصلا یادم بره....

یک روز باهام خوب بود و زبون میریخت و از دلم در میاورد..روز بعد باز کارهایی و میکرد ک باعث ناراحتی من میشد...

دیگه ب خودمم اعتماد ندارم...

سه ماهه سوم بارداری

از اول بارداری روی ی سری مسائل حساس بودم ..مثلا صحبت کردن میم با همکار های خانمش ...یا سوالات فامیل ک‌جنسیت چیه و اسمش چیه و روی خاله کوچیکه م ک تازه ازدواج کرده بود و من حس میکردم همه چیز خونه شو میخاد مث من بخره و تقلید کنه و کاملا توی مخم بود این حرکاتش...

تمام این دوران خاله شیرینم خیلی بهم توجه و محبت کرد و مادرم از فروردین تا اواخر اردیبهشت ک حالم بد بود نگه م داشت..

مادر شوهرم کاری نکرد برام ولی اونم بهم محبت و توجه داشت..

اما میم.... هر روز از روز قبل دیر تر میومد خونه و منو تنها میزاشت ..من هرباری ک از نطر روحی دپرس و خسته ی کار بودم میم نبود در کنارم...مسیجای صمیمیش با همکاراش دیوونم کزده بود ...دعوا پشت دعوا.

ماه ۸ م بارداریم پر دعوا ترین ماهی بود ک داشتیم...حس میکردم و میکتم ک‌منو دوست نداشت..نه تنها منو...بچمم دوست نداشت... دستشو ک‌میزاشت رو شکمم با اکراه و بی میلی بود... هنوزم یادم میاد گریه م میگیره

🙂

بگذریم..........

الان ماه ۹ مم...

سه ماهه دوم‌بارداری

بعد از اینکه فهمیدم نی نی دختره و بعد از ۳ ماه ...حالم واقعا خیلی خیلی خیلی بهتر بود😊 پرخوری میکردم‌هرررچی دلم میخاست و میم فوری برام میخرید ..همه چی خوردم هیچی ب دلم نموند...

خیلی مسافرت رفتم و نی نی کاملا ددری بود و توی مسافرت کاملا سازگار بود ..حال روحی و بدنی و تهوع بدی نداشتم اصلا

دکترم تمام این دوران بهترین دکتر زنانی بود ک‌داشتم...

عوارض بارداری

از اولش با درد شروع شد...

دردی ک انگار پریود باشم دقیقا... ولی نبودم ...

کم کم بعد از چند روز حالت تهوع و بی میلی شروع شد...

بعد از ۶ هفته ک قلب تشکیل شد دیگه بالا اوردنام شروع شد...صبح ب صبح شب ب شب و گاهی حتی روزانه تا ۶ بار هم بالا میاوردم...

دوبار رفتم بیمارستان و رسما مرگ و ب چشمم دیدم...

یکبار از ساعت ۱۱ و نیم ۱۲ شب تا ۲ ..۲ ونیم شب توی خیابونا بودیم ک یجا منو فقط قبول کنن ...

رفتیم بیمارستان لاله میگفت باید برید بیمارستانی ک دکترت هست و بعد باز رفتیم بیمارستانی ک دکترم بود...فشارمو گرفتن و کلی ازم سوال کردن و نسخه دادن و رفتم سرم زدم...وقتی سرم میزدم خوب میشدم..وگرنه سردرد شدید داشتم و نبض سرم شدید میکوبید ...

تا سه ماه اولش کاملا هر روز بالا اوردم و سردرد داشتم تهوع داشتم ...دل درد داشتم ...نوسان خلق و خو و از هرررر بویی بدم میومد...مخصوصا از بوی شوینده ..صابون و شامپو و نرم کننده

..

از خونه مون بدم میومد بنظرم بو میداد...

ک خوب بعدا فهنیدم بوی نرم کننده ی لباسه وقتی لباسارو میشوریم توی خونه میمونه...

از بوی سگ و پرنده م بدم میومد...سمت طوطیم نمیرفتم ک‌بقلش کنم...

۳ ماه اولی سختی و گذروندم واقعا سخت و وزن کم کردم..در عوض نی نی حالش خوب بود و وزن اضافه میکرد...

اون روزا همسرمم دوستم داشت.....

تجربه ۹ ماه بارداری

دلم خواست تجربه ۹ ماه بارداریمو بنویسم ...

از اول فروردین منتظر بودم ک‌پریود شم اما دردش بود ولی خبری ازش نبود...هرشب کلی بزن و برقص داشتیم و بپر بپر میکردم اما بازم پریود نمیشدم

ی شب ک داشتیم کلی ب شمالی میرقصیدیم ب خاله م‌گفتم خاله من اگر امروز با این همه رقصیدن پریود نشم قطعا حامله م...گفت شب برگشتنی میریم بیبی چک‌میگیریم ...

بیبی چک گرفتیم و رفتیم خونه ی خاله م...

واقعا چون همیشه پریودام دیر میشد میگفتم الان میزنه منفی و منم از استرس در بیام فوری پریود میشم...

اما‌.... کم جیش کرده بودم روی تست و نشون نمیداد..دوباره جیش کردم روش و بلههه دوتا خط!!!

واقعا اصلا باورم نمبشد خاله و شوهر خاله م میخندیدن... میم ساکت بود و لبخند میزد ..خودمم ی دیقه میخندیدم ی دیقه میزدم تو سرم ک وای نهههه..

فرداش رفتم ازمایش خون دادم و همچنان درد پریود بووووود و بله خونم مثبت شد و خانواده ب کل فهمیدن...تاریخ ۵ فروردین ازمایشم مثبت شد

فکر میکردم من حساس شدم

فکر میکردم من حساس شدم ولی نع

م واقعا گاوه...

گااااو فهم و شعورش بیشتر از اینه

چند روزه خاله م اومده پیشم دیگه زیاد تا زایمانم نمونده و حرکات بچه پایینه‌‌‌...خودش میپزه و میشوره و ب من توجه و کمک میکنه

دیروز ب میم گفتم بیا ی انار قاچ کن بخوریم... گفت نه.

اخرش ک دید فقط دارم با نفرت نگاهش میکنم اومد و دون کرد و منم نخوردم...

بدتر از فحش و ضرب و شتم بود اون انار و خوردن...

ب کل پروسه ی وجود میم توی زندگیم فکر میکنم فقط باعث شد همه ی خوشبختی ها و شادی هایی ک باید در یک زمانی میکررم خراب شه.

پدر و مادزش خوشحالی ازدواج و ازم دزدیدن خوش خوشحالی های بارداری و

از اردیبهشت ک یادمه ی چشمم اشک بود ی چشمم خون.

واسه ی ی اناز باید التماس کنم...

چقدر خودمو بدبخت و خار و ذلیل کردم ...

این بدبختی و روزی شروع کردم ک سند ازدواج باهاش و امضا کردم