مادری

مادر بودن فاکینگ سو سخته.

از ۱ بیدار شد تا الان ک‌۳ و نیمه هی شیر خورد ی رب خابید هی شبر خورد ی ربع خابید..دهنم سرویس شد..تا از زیر سینه و توی بقل جداش میکردم و میزاشتمش توی تشکش بیدار میشد و گریه میکرد یا کامل خابش میپرید‌

ولی وقتی نگاهش میکنم...یاد اون روزی میوفتم ک‌زیر دستگاه زردی توی بیمارستان بود و داشتم از غصه دق میکردم..همش اون روز یادم‌میاد و خداروشکر میکنم‌ک‌حتی با بد قلقی هاش بازم‌پیشمه..

از خدا میخام ب همه ی اونایی ک‌چشم انتظارن ی نی نی بده و از این لذت و رنج همزمان محرومشون نکنه.

میم میخابه تا صبح و کلا بیدار نمیشه ..و اگر ام بشه واقعا کاری از دستش برای من و سوین بر نمیاد..چون شیر ک‌نمیتونه بده و عوض کردنشم خوب خودم عوص میکنم چ گاریه ک اونم بد خاب شه

برم‌بخابم ک‌۶ صبح ک‌سوین‌پاشه قطعا پی پی میکنه و باید عوض کنم..وقت غنیمته.

کامنت

کامنت هایی ک برام میزارید قوت قلبه.

فردا آسه آسه کارمو از خونه شروع میکنم.

سوین بعضی شبا خیلی اذیت و گریه میکنه...

امشبم همینطوره..

انشااله فردا جوون داشته باشم برای کار.

آتلیه

فردا قراره بریم اتلیه برای عکاسی قنداق پیچ..ولی هنو بیدارم چون خانم خانما از ۲ یهو قاطی کرد شروع کرد ب گریه تاحالا...الانم وقت غنیمته باید بدو بدو برم لالا

سختههه

چقدررررر بچه داری سخته..

انقدر شیر دادم و از بالا ب پایین سرم خم بوده سردرد شدید گرفتم.

من فقط ی ماهدمرخصی داشتم چطوری ب کار برگردم؟؟؟

این خوشمزه کارمند تمام وقت میخاد خودش...

سرم داره میترکه از ۴ بیدارم

درد

هر وقت ک‌میام نوشته های قبلیمو میخونم انقدر عمیق و دقیق از تمام اتفاقات و احساساتم نوشتم ک‌ با خوندنشون گریه م‌میگیره..

الان هی میاد و ازم‌میپرسه کی‌میتونیم رابطه داشته باشیم و من هربار بهش میگفتم ک‌هروقت اون ۹ ماه و جبران کردی...

میگه جطوری باید جبران‌کنم...منم میگم هیچ جوره قابل جبران نیس.

امشب بهش گفتم ک‌نمیتونم اون روزی ک‌دستم و نگرفت و فراموش کنم و یادمه و بخاطرش ازش کینه دارم.

گفت من لج کرده بودم تو یکاری گرده بووی ک من لج کردم..

کفتم چ کاری؟ گفت نمیدونم من یادم‌میره .... تو یادت میمونه همیشه من یادم میره...

فقط‌ی لبخند تلخ زدم.

گفت تو توی باردادی حساس شده بودی ...جمله ش مسخره بود بنظرم ..من حتی اگر بخاطر نوسان هورمون حساس شده بودم اون باید درکم‌میکرد و اینکه یکی‌توی بارداری حساس باشه و بلافاصله بعد از فارغ شدن دیگه حساس نباشه و توی مخ همسرش نره واسم عجیبه!

ینی من حساس بودم و بلافاصله بعد از زایمانم دیگه حساس نبودم و توی مخ تو نبودم ک‌باهام خوب شدی؟؟؟

یا منفعتت توی این بود...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه کامل دفترچه خاطراتمه

اینجا دیگه کامل دفترچه خاطراتمه...

خیلی دوسش دارم ...سالها داخلش نوشتم ..از ۸۷ ..۸۸

قدمتش اندازه ی قدمت سالهاییه ک‌با شوهرم آشنام...

چرا من خوابم‌نمیبره..فکر کنم حای اینکه من خواب نی نی رو تنظیم کنم اون خواب منو تنظیم کرده...

مرسی از همه ی شماهایی ک‌برام مسیجای قشنگ مینویسید.

🧡

مرد ها

خاله م ی مدتی بخاطر عمل بینیش خونه ی مامانم مونده بود...اون تایم منم خونه ی مامانم بود..باردار بودم فکر‌کتم ۸ ماهم بود و مشکلاتمون ب وضوح دیده میشد ..خاله م همش میگفت ک وقتی اونم باردار بوده شوهرش از خونه فراری بوده و درک‌نمیکرده و محبت نداشته...در واقع من اونموقع فکر میکردم ک‌خاله م برای دلداری دادن مک این حرفارو میزنه...

تا اینکه سزارین کردم و فارغ شدم...

رفتارای میم خیلی دوباره تغییر کرد ۶۰ درصد مثل قبل شد...

میاد سمتم گاهی و بهم محبت میکنه...

هربار ک بهم محبت میکنه من فقط یادم ب اون روزا میوفته..‌

هیچی نمیگم ولی واقعا وقتی نگاش میکنم یاد اون عزابا میوفتم ...اون چت هاش با دخترا..‌اون روزی ک دستمو نگرفت...روزایی ک من نیاز ب محبت داشتم و ازم دریغ شد...

من واقعااا اون روزا احتیاج داشتم ک‌کنارم باشه...

الان دیگه من دخترمو دارم با دخترم مشغولم..محبت اونو دیگه میخام جیکار؟؟؟من الان ک دیگه تنها نیستم...الان ک‌درو دیوار خونه منو نمیخوره...

الان دورم پره...مامانم خاله هام مادر بزرگم حتی خانواده شوهر

من اونموقع تنها بودم و ب اون احتیاج داشتم...

حتی اون ۴۰ درصد مابقی مواقع ک نیست و توجهی بهم نداره هم دیگه برام مهم نیس...

ولی شک توی وجودم ... نمیزاره بیخیال بمونم.

ی چیزی ی بوی گندی میده ...آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه...بلاخره مشخص میشه.

اینجا دفتر خاطرات شخصی منه ..هرکی با شخصیتم حال نمیکنه لازم نیس بیاد فحش بنویسه.... البته توی این همه سال فقط یک نفر فحش نوشته ...اونم احوالش خراب بوده شاید.

من برای کسی نمینویسم...برای خودم و دلم مینویسم ... برای آینده ک‌بخونم...ک یادم بیاد.

فرزند

داشتن بچه بهتربن حسیه ک توی عمرم تجربه کردم...

نگاهش میکنم آروم میگیرم...

انشااله قسمت همه اونایی ک چشم انتظارن..

دوست داشتن

مشغول دوست داشتن بچمم

و

میم مهربون شده باهام..ی وقتایی ک با محبت تو صورتم نگاه میکنه ناخوداگاه ب این فکر میکنم ک ۹ ماه بهم توجه و محبت نکرد...حتی یادم ب اینومیوفته ک دستامو نگرفت...

ولی در کل ...

با عشق بی انتها مشغول دخترمم

رفتارش..‌

رفتارش باهام خوب شده و اینم منو اذیت میکنه..چرا تمام اون ۹ ماهی ک از نظر روحی بهش احتیاج داشتم محبت و توجه ش و ازم دریغ کرد.

چرا اون روز توی خیابون دستامو نگرفت...

حس میکنم تا ابد یادم نمیره...

محاله یادم بره...خوبم باهاش ولی یادمه همه چیزو

..

زردی

درباره بستری شدن طفل معصومم میام مینویسم

شکر

خدایا شکر برای این نفس قشنگی ک توی بقلم هست...

خدایا مرسی ک انقدر قشنگ برام برنامه ریزی کردی

خدایا مرسی ک جنسیتی ک دوس داشتم و فرزندم کردی

خدایا مرسی واسه سوین خانمم..

واقعا مرسی خدایا

اونجا جایی بود ک ..

اونجا هرکی منو دید گفت چ بچه ی قشنگی ب دنیا اوردی چقدر خوشکله ...

ماشااله وو...

هنوز با میم سر سنگین بودم...

هنوزم حرف میزنم باهاش ولی همه چیز این ۹ ماه و یادمه...

همش ته دلم کینه دارم

دختر قشنگم تنها امید زندگیم شده

روز عملم

صلح زود ساعت ۶ بیمارستان بودیم

رفتم بخش زایمان..ازم‌کارت ملی و ازمایش هامو خواستن بعد از اون بهم ی ساک دادن ک‌توش لباس های عمل بود و باید بجاش لباس و‌کفش خودمو میزاشتم داخلش..نواب قلب جنین و با دستگاه ازمایش کردن و ازم حین اینکار سوال میپرسیدن تا ببینن دیابت و فشار و.. دارم یا نه

بعد از اون خط بیکینیمو چک‌کردن ک مو نداشته باشه چون باید بخیه میزدن

..بعد بردنم یجای دیگه تا منتظر بمونم تا دکترم بیاد و برام سند وصل کنن...دکترم گفت یکم دیرتر میاد و بعد از یکساعت دکترم اومد و سوند منم وصل کردن..شنیده بودم درد داره و میترسیدم اما نداشت و اماده شدم با تخت بردنم اتاق عمل و از روی تخت ب ی تخت دیگه جابجتم‌کردن.

دکترم و ک‌قبل ش دیده بودمو سلام و علیک کرده بودیم..ی پسر خندون و مهربون اومد و خودش و بهم معرفی کرد ..محمد رحمانی.کارشناس بیهوشی

بعد از اون دکتر بیهوشی اومد..بهم گفتن روی باسن بشبنم و پاهامو دراز کنم ..اول چک‌کردن مهره هامو و بعد تزریق و شروع کردن...فکر میکردم فقط ی امپول باید بخورم ولی در واقع ۵ تا امپول زدن و من کلی برای خودم ناله و زاری کردم چون خیلی درد داشت خیلی هم ترسیده بووم هرچقدر بهم میگفتن نفس عمیق بکش فایدا نداشت ..کلی اذیت شدم..بعدش اول یک پام سنگین شد ..منو خوابوندن و لبامو با گیره ب بالا اویزون کردن و پارچه های زیاد و یک‌پتوی برقی گرم انداختن روم ک تا اونو انداختن احساس تهوع بهم دست داد ..گفنم این چی بود الان بالا میارم... محمد سرمو کج کرد و گفت عیبی نداره و توی سرمم فوری ی چیزایی تزریق کردن ک بالا نیارم ...بعد دکترم وقتی شکمم و میبرید حس کردم ولی درد نداشنم ..انقدر ترسیده بودم ک‌رگباری غر میزدم ..گفتم آی من دارم حس مبکنم میترسم ...بریدید حس کردم...

اونم انگار با بچه طرف باشه گفت نه نبریدم ..تا تو اوکی ندی ک بی حس شدی من نمیبرم...

توی اون اتاق کوفتی یک نفر دختر نبود ک بهش بگم دسنمو بگیر و قوت قلبم بشه ...مجبور شدم ب اون پسره بگم ..دستمو گرفت چند ثانیه ولی چون دایم در تکاپو بودن ولم کرد تا ب کارهاش برسه...

خیلی ترسیوه بودم و از ترس زیاد چشمامو بسته بودم... اونا دائم صدام میکردن... م.ه ...خوبی؟؟؟بیداری؟؟؟خوبی؟؟؟؟

یکهو حس فشار شدید روی قلبم کردم دکترم داشت زیر معدمو فشار میداد ک بچه رو از بریدگی بیاره بیرون..

و باعث شده بود من درد شدید توی قلب و کتف احساس کنم.. اول فکر کردم قلبمه گفتم ای ای ای قلبم ....بعد گفتم کتفم ...کتفم ...

بعد اون دردا از بین رفت فوووری و درد شدیددددددد معده ینی سوزش فوق زیاد تجربه کردم ..گفتم معده مممممم معده م میسوزه ..اب میخوام... و ب محض اینکه نوزاد از شکمم خارج شد..معده درد و قلب درد و کتف دردم کامل از بین رفت...

نی نی رو پیچیدن توی پتو و نشونم دادن چسبوندنش ب صورتم...

مادر دورت بگیرم وقتی اومدی همه چی یادم رفت چقدر تو صدات قشنگ بود چقدر صورتت ناز بود چقدر قشنگ تر از چیزی بودی ک توی ذهنم تصورت کرده بودم...

بعد بردنش گفتن میریم لباسشو عوص کنیم میاریمش...

همزمان منو باز از تخت عمل جابجا کردن و با ی تخت دیگه بردن ریکاوری...

ادمای زیادی اونجا بودن ..خیلیا ناله میکردن خیلیا آروم تر بودن

و بارها اومدن بالا سرم ...بهم استفاده از پمپ درد و یاد دادن ک توش مورفین داشت ... و جز اون بارها میومدن میگفتن پاتو تکون بده...درواقع اون پاها انقدر سنگین بود و بیحس ک‌نیمفهمیدم ک‌تکون میخوره یا نه..

ولی اونا هروقت دیدن ک میتونم دوباره منو جابجا کردن ب بخش

دوباره موقع جابجا کرونم دوتا پسر بودن ..خیلی مهربون ..یکیشون‌گفت یکم دیگه نحمل کنی دیگه اخراشه...ینی‌میگفت دیگه جابجا نمیشی ک اذیت شی‌‌‌

از تخت جابجام کردن بازم...ولی واقعا درد نداشت...

خیلی از پرستاراشون واقعا ادمای خوبی بودن و شاید از بین ۳۰ نفری ک‌دیدم فقط ۲ نفر بد اخلاق و سگ و بی ادب بودن

توی مسیر مامانمو میم و مامان بزرگمو دیدم

با تخت جدید بردنم بالا و دوباره جابجام کرون و زیرم ازین‌زیر انداز های بزرگسال انداختن و پوشک لای پام گذاشتن تا خونریری های عمل از بین بره

بعد هم خانواده اومدن بالای سرم..پدر شوهر و مادر شوهرمم بودن...