خاله م ی مدتی بخاطر عمل بینیش خونه ی مامانم مونده بود...اون تایم منم خونه ی مامانم بود..باردار بودم فکر‌کتم ۸ ماهم بود و مشکلاتمون ب وضوح دیده میشد ..خاله م همش میگفت ک وقتی اونم باردار بوده شوهرش از خونه فراری بوده و درک‌نمیکرده و محبت نداشته...در واقع من اونموقع فکر میکردم ک‌خاله م برای دلداری دادن مک این حرفارو میزنه...

تا اینکه سزارین کردم و فارغ شدم...

رفتارای میم خیلی دوباره تغییر کرد ۶۰ درصد مثل قبل شد...

میاد سمتم گاهی و بهم محبت میکنه...

هربار ک بهم محبت میکنه من فقط یادم ب اون روزا میوفته..‌

هیچی نمیگم ولی واقعا وقتی نگاش میکنم یاد اون عزابا میوفتم ...اون چت هاش با دخترا..‌اون روزی ک دستمو نگرفت...روزایی ک من نیاز ب محبت داشتم و ازم دریغ شد...

من واقعااا اون روزا احتیاج داشتم ک‌کنارم باشه...

الان دیگه من دخترمو دارم با دخترم مشغولم..محبت اونو دیگه میخام جیکار؟؟؟من الان ک دیگه تنها نیستم...الان ک‌درو دیوار خونه منو نمیخوره...

الان دورم پره...مامانم خاله هام مادر بزرگم حتی خانواده شوهر

من اونموقع تنها بودم و ب اون احتیاج داشتم...

حتی اون ۴۰ درصد مابقی مواقع ک نیست و توجهی بهم نداره هم دیگه برام مهم نیس...

ولی شک توی وجودم ... نمیزاره بیخیال بمونم.

ی چیزی ی بوی گندی میده ...آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه...بلاخره مشخص میشه.

اینجا دفتر خاطرات شخصی منه ..هرکی با شخصیتم حال نمیکنه لازم نیس بیاد فحش بنویسه.... البته توی این همه سال فقط یک نفر فحش نوشته ...اونم احوالش خراب بوده شاید.

من برای کسی نمینویسم...برای خودم و دلم مینویسم ... برای آینده ک‌بخونم...ک یادم بیاد.