....

هرچی بیشتر مبگذره بیشتر ازش بدم میاد و بیشتر تلاش میکنه ک از هم دور شیم ..گاهی فکر میکتم با کسیه ک دیگه منو دوس نداره...

هربار ک ناراحت میشم اصلا براش اهمیتی نداره...

اصلا..

هربار خودم مجبورم ک‌یادم بره و دوباره عادی رفتار کنم...

روزی ک بتونم و دیگه دوسش نداشته باشم میخوام عکس العمل هاشو ببینم...

بدجوری منتظرم

گذشته دَرگذشته!

وقتی ب گذشته فکر میکنم ...

ما ام میتونستیم هنوز عاشق باشیم اگر...

وقتی ک از سر و کولش بالا میرفتم با عصبانیت پس م نمیزد.

اگر وقتی داشتم با شوخی گاز گازش میکردم پرتابم نمیکرد اونور..

اگر وقتی قلقلکش میدادم اونم باهم بازی میکرد..

اگر هرباری ک براش غرا میپختم ازم تشکر و تعریف میکرد.

اگر فقط وقت نیاز جنسیش سمتم نمیومد...

اگر در مواقع عادی هم منو بوس و بقل میکرد..

اگر محبت کلامی بلد بود.

وقتی فکر میکنم میبینم همه چیز خیلی ویرون تر از اینه ک بخواد درست بشه...

دیروز بعد از ظهر خواب بودم..خواب دیدم خاله ی کوچیکم روی سرامیک خونه ی خاله ی بزرگترم چیزی ریخته و ب من سپرد ک‌پاکش کنم... منم غر غر کنان گفتم تو ریختی بعد ب من میگی ک پاکش کنم وقتی حامله م؟؟؟ میام خم میشم تا پاکش کنم ولی نوچه و ب راحتی پاک نمیشه همون موقع میوفتم زمین...و گریه میکنم.. توی خواب داشتم گریه میکردم ک سریع فهمیدم ک خوابه و بیدار شدم همچنان بغض داشت خفه م میکرد.‌‌

تمام این ادمایی ک‌توی بارداری توی مخم رفتن... توی ناخداگاهم هستن هنوز...

درباره همسرم فکر میکنم هیچوقت نتونم این ۷ ماه و بی توجهی ها و بی محبتی هاشو فراموش کتم...

رفتارش باعث شده هر بار ک‌میرم جلوی آینه ب خودم بگم چقدر زشت ک چاق شدی.....

از خودم بدم میاد.

از خودم خیلی بدم میاد.

صبر کن فقط!

اگر جز‌ از بقل تو محبت از مردی دریافت نکنم از سگ کمترم.

برای چزوندنت تا هرجا ک بشه پیش میرم

این روزارو یادم نمیره.

متنفرم ازت

متنفرم ازش

از وقتی باردار شدم توی پیچه...با همکارای شرکتش لاس خشکه میزنه...ی بار لابلای مسیجاش گفته بود ک یکبار یکی و رسونده دم مترو...بعدا گفت ک چند بار رسونده ...

حالا همون اون دختره خیلی بهش غیر رسمی مسیج میده وکاملا تو مخ منه...

اردیبهشت بود فکر کتم ک بدجوری قاطی کزدم و تیر ماه ..گفتم باید عین همکار بهت مسیج بدن نه مثل دوست ...مثنکه بهشون گفته بود و اونا ام خودشونو جمع کرده بودن...ولی باز شروع شده...

پیروز ک توی ماشین بودیم همون دختره زنگ زده بود...و شوهرم جوری بود ک انگار ترسیده و هول خورده فقط فوری میخاست تلفن و قط کنه...صدای دختره رو میشنیدم...

خسته شدم..نمیدونم مشکل از منه و هورمونام بهم ریخته یا اینکه اونه ک رعایت نمیکنه و توی مخ منه.تنها چیزی ک‌میدونم اینه ک بخاطر این بچه عین چی عزاب وجدان دارم ..هر وقت ک گریه میکنم هر وقت ک حالم خرابه بهش منتقل میشه و من اصلا نمیخام از الان روش تاثیر منفی داشته باشم ولی جلوی این حال بدمم نمیتونم بگیرم...

خسته شدم میخام فرار کنم...نمیتونم ادامه بدم ..بارها شده شب و نصفه شب فقط خواستم برم ...نباشم....نمیتونم باشم...

حاملگی با پنجشنبه و جمعه های ناخوش

تقریبا یادم نمیاد ۵ شنبه و جمعه ای ک خوشحال و خندان رفته باشم بیرون بگردم...

ی وقتایی دلم میخاد فرار کنم ازین خونه

دورکارم از شنبه تا پنجشنبه از ونه پشت سیستم کار میکنم...تمام عشقم اینه ک پنجشنبه و جمعه رو تفریح کنم.

ولی هربار شوهرم از دماغم در میاره...

ی وقتایی حس میگنم حسی ب منو بچه م نداره...

امروز بردتم بیرون تمام مدتی ک بیرون بودیم چون کمپرس کولرش سوخت برای من توی قیافه و سکوت بود.... اینم پنجشنبه ی تفریحی من !!!!!

بخام بگم واقعا تو سرم چی میگذره باید بگم انقدر منو خالی و بی محبت و بدون تفریح و گردش ول کرده ک با اولین نفری ک بهم توجه و محبت کنه بهش خیانت میکنم هیییییییییچ ازم بعید نیس.

با بچه ی شکمم صدبار صحبت کردم و تصمیم گرفتم اگر پاش رسید بزارمش و برم... و این درد و جز من فقط کسی میفهمه ک‌شرایط مشایه داشته باشه.

من کم آوردم.

خسته شدم از اینکه ی هفته عین خر کار بیرون و کار خونه بکنم و فقط دلم ب پنجشنبه و جمعه خوش باشه و پنجشنبه و جمعه م اینطوری بگذره.

هیچ نیاز جنسی ای بهش ندارم چوووووووون هیچ محبتی ازش نمیبینم...

خسته شدم و کم اوردم .

دلم میخاد فرار کنم