وقتی ب گذشته فکر میکنم ...
ما ام میتونستیم هنوز عاشق باشیم اگر...
وقتی ک از سر و کولش بالا میرفتم با عصبانیت پس م نمیزد.
اگر وقتی داشتم با شوخی گاز گازش میکردم پرتابم نمیکرد اونور..
اگر وقتی قلقلکش میدادم اونم باهم بازی میکرد..
اگر هرباری ک براش غرا میپختم ازم تشکر و تعریف میکرد.
اگر فقط وقت نیاز جنسیش سمتم نمیومد...
اگر در مواقع عادی هم منو بوس و بقل میکرد..
اگر محبت کلامی بلد بود.
وقتی فکر میکنم میبینم همه چیز خیلی ویرون تر از اینه ک بخواد درست بشه...
دیروز بعد از ظهر خواب بودم..خواب دیدم خاله ی کوچیکم روی سرامیک خونه ی خاله ی بزرگترم چیزی ریخته و ب من سپرد کپاکش کنم... منم غر غر کنان گفتم تو ریختی بعد ب من میگی ک پاکش کنم وقتی حامله م؟؟؟ میام خم میشم تا پاکش کنم ولی نوچه و ب راحتی پاک نمیشه همون موقع میوفتم زمین...و گریه میکنم.. توی خواب داشتم گریه میکردم ک سریع فهمیدم ک خوابه و بیدار شدم همچنان بغض داشت خفه م میکرد.
تمام این ادمایی کتوی بارداری توی مخم رفتن... توی ناخداگاهم هستن هنوز...
درباره همسرم فکر میکنم هیچوقت نتونم این ۷ ماه و بی توجهی ها و بی محبتی هاشو فراموش کتم...
رفتارش باعث شده هر بار کمیرم جلوی آینه ب خودم بگم چقدر زشت ک چاق شدی.....
از خودم بدم میاد.
از خودم خیلی بدم میاد.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 10:5 توسط زی زی گولو
|