تنهایی

امشبم همسرم پادگان شیفته...کی این کوفتی تموم میشه... عمر بچه هاست ک به بردگیگرفته میشه...

بیخیال! چی بگم.

پیروز همسر یه دفترچه خاطرات از من پیدا کرد ... ک دوران اموزشی دوماهی ک نبود نوشته بودم..برداشتش فکر کنم خواند...من بهش نداده بودمش ..چونکه اون برای من توی اون دوماه هیچی ننوشته بود...

خیلی دوران سختیه ...تصمیم گیری برای اینده...اصلا نمیدونم باید چیکار کنم...از خدا میخوام ک هرچیزی ک باعث پیشرفت و سلامتی و عاقبت بخیریمون هست همون اتفاق بیوفته...

امشب

امشب همسر پادگانه و نمیاد خونمون...این یکماه باقی مونده از سربازیش کاشکی زودی بگذره..کاش زودتر تکلیفمون مشخص شه...خونه و کار همسرم هنوز مشخص نیست... امیدم اول ب خداست بعد ب خودش... گوشم میدرده بدجور ...انگار مشکل از دندون عقلمه... 

تنهایی بدون همسر خوابم نمیبره😕

برمیگردم

بر میگردم و یه دست و رویی به سر این وبلاگ میکشم...

منتظر باشید 😊

همدم لحظات سختم وبلاگمه

خوب هفت سال شد و ما هنوز همون رابطه رو داریم نه کمتر و نه بیشتر 

نمیدونم ک در اینده چه چززی منتظرمه اما بدجوری میترسم از چیزی ک منتطرمه...شایدم میدونم ک چی منتظرمه

سربازی نزدیکه و اقا دنبال کاراشه 

من فقط میتونم بگم میترسم 

واقعا میترسم 

چه اتفاقاتی قراره ک بیوفته

خدایا کمکم کن ...