طلاق

حق طلاق دارم

میخام برم توی سامانه درخواست ثبت کنم

بی تفاوت

میخام بنویسم از خصوصیاتی ک دیوونه م‌کردن

۱. بی تفاوتی هاش نسبت ب من

۲. کل کل های بیمارگونه ش

۳. ارجحیت موبایل بازی مسافرت و آقایان فامیل به زن و بچه ش

۴. کثافت کاری هاش توی دوران بارداریم

۵ . زهر مار کردن تمام خوشی های من

۶. کارش

۷. انجام دادن هر کاری برای من با خواهش و التماس من!!

۸. بی عرزگیش

۹. بی زبون بودنش و عدم توانایی در دقاع از حق و حقوق ما در مقابل دیگران

۱۰. متنفرم ازش😁

این نوشته متل ۲۷ آبان ۱۴۰۲ عه

من از وقتی باردار شدم هرچقدر اطرافیان بهم توجه کردن همونقدر شوهرم ب منو بچه م بی توجهی کرد... از هربهانه ای برای دیر اومدن ب خونه استفاده کرد...ی روز اضافه کار ی روز جلسه ی روز بیرون‌ رفتن با دوستاش ..ینی چت کردناش با همکار های خانمش بیشتر از چت کردناش با من ک‌ زنش بودم بود...تماساش با اون ها حداقل بیست برابر تماس هاش با من بود ..در طول روز یککککبارم بهم زنگ نمیزد ..هر پنجشنبه و جمعه دعوا بود ..پنجشنبه دعوا ب پا میکرد ک در طول پنجشنبه و جمعه ب حال خودش باشه و راحت باشه...
من فردا فارق میشم ولی تمام این ۹ ماه و برای خودم یادداشت کردم و هر وقت گریه کردم از خودم عکس گرفتم تا یادم نره چ روزایی و گذروندم ...حتی الانم قهریم .
یکبارم با میلش بقلم کرد نه بهم محبت آنچنان و توجهی داشت..‌
تازه ما ۹ سال دوست بودیم ... ۵ ساله ازدواج کردیم ... ۱۴ ساله باهمیم!!!!
واقعا چنان کینه ای کردم ازش ک هیچجوره دیگه نمیتونه درستش کنه . مگه من چند بار قرار بود این دوران و بگذرونم... یروز خوش نداشتم.
و فکر میکتم تمام اینا بخاطر این بود ک‌شاید سرش جایی گرم شد.

عجیب

این بلاگ همیشه خاک میخورد...هیچی نبود جز ی دفتر خاطرات ....بخاطر همین خاطرات خوب و بد داخلش واسم خیلی ارزش داره..از سال ۸۸ دارمش....

گاهی فکر میکتم‌اگر بلاگفا بسته بشه چی....دفتر خاطراتم....نابود میشه...

دیشب درباره دخترم‌نوشتم

امروز اومدم و دیدم در کمال ناباوری کلی پیام دارم...

خوندم و لبخند زدم...

ب غریبه هایی ک بهم امید میدن ..بهم قوت میدن و مهربونی رو پخش میکنن.

مرسی ازتون💛

دخترم

ی حس خاصیه...

قبل از ب دنیا اومدنش کلا قصد داشتم تختش از ما جدا باشه

اما یکم بعدش تصمیم گرفتم ک تا ۶ ماهگی پیش من بخوابه

الان ۸ ماهشه و اصلا نمیخام جداش کنم...

عطر بدنش ..نفس کشیدناش...حتی مدل خوابیدنش....حتی وقتی میخوابه دلتنگی ای ک دارم...همه ی اینا باعث ایننن ک‌نتونم جداش کنم...

دوس دارم بچسبم بهش...وقتی اتفاقی براش میوفته ک‌مقصرش همسرمه...هرچی خشم دارم سر شوهرم خالی میکنم ..حتی توی وجودم ب این نتیجه میرسم ک‌دوسش نداره و براش مهم نبس و میخاد سلب مسئولیت کنه ک این اتفاق مثلا افتاده..‌

هیچکس ...هیچکککس برام اهمیتی نداره جز دخترم...

گاهی وقتا ک‌خیلی خسته ست ‌‌‌..کمتر تا صبح بیدار میشه...و من دوبار تاحالا نصف شب بیدار شدم و تکونش دادم ک‌مبادا مرده باشه!!!

هر بار و از این حس مادری لذت میبرم ک دفعاتش کم هم نیست ...دعا میکنم برای هرررکسی ک‌با عشق زیاد چشم گریون منتظره تا این حس و تجربه کنه...

ممنونم از خدا ک ب من این دختر و داد..‌‌فرشته ی من...همه ی امیدم ...دلیل حال خوشم..و تنها دارایی م.

مادر بودن تا اینجای کار اونقدری ک شلوغش میکردن سخت نبود..فقط انرژی زیادی میخاد... خیلی زیااد ک وقتی خسته ای و خواب بودید و اون بیدار شده بتونی از جات بلند شی..بتونی همزمان دوغذا بپزی .. خودت غذا بخوری ب اون هم غذا بدی..‌ خودت حمام کنی و اونم حمام کنی...

شوهر من مسئولیت زیادی قبول نمیکنه و من مجبور شدم از کارم بیرون بیام...و دخترم رو در طول روز مراقبت کنم و اخر شب ها از خونه کار کنم...

همین ک‌اب باریکه ای هست و من هنوز تماما زن خانه نیستم خوشحالم.