دخترم
ی حس خاصیه...
قبل از ب دنیا اومدنش کلا قصد داشتم تختش از ما جدا باشه
اما یکم بعدش تصمیم گرفتم ک تا ۶ ماهگی پیش من بخوابه
الان ۸ ماهشه و اصلا نمیخام جداش کنم...
عطر بدنش ..نفس کشیدناش...حتی مدل خوابیدنش....حتی وقتی میخوابه دلتنگی ای ک دارم...همه ی اینا باعث ایننن کنتونم جداش کنم...
دوس دارم بچسبم بهش...وقتی اتفاقی براش میوفته کمقصرش همسرمه...هرچی خشم دارم سر شوهرم خالی میکنم ..حتی توی وجودم ب این نتیجه میرسم کدوسش نداره و براش مهم نبس و میخاد سلب مسئولیت کنه ک این اتفاق مثلا افتاده..
هیچکس ...هیچکککس برام اهمیتی نداره جز دخترم...
گاهی وقتا کخیلی خسته ست ..کمتر تا صبح بیدار میشه...و من دوبار تاحالا نصف شب بیدار شدم و تکونش دادم کمبادا مرده باشه!!!
هر بار و از این حس مادری لذت میبرم ک دفعاتش کم هم نیست ...دعا میکنم برای هرررکسی کبا عشق زیاد چشم گریون منتظره تا این حس و تجربه کنه...
ممنونم از خدا ک ب من این دختر و داد..فرشته ی من...همه ی امیدم ...دلیل حال خوشم..و تنها دارایی م.
مادر بودن تا اینجای کار اونقدری ک شلوغش میکردن سخت نبود..فقط انرژی زیادی میخاد... خیلی زیااد ک وقتی خسته ای و خواب بودید و اون بیدار شده بتونی از جات بلند شی..بتونی همزمان دوغذا بپزی .. خودت غذا بخوری ب اون هم غذا بدی.. خودت حمام کنی و اونم حمام کنی...
شوهر من مسئولیت زیادی قبول نمیکنه و من مجبور شدم از کارم بیرون بیام...و دخترم رو در طول روز مراقبت کنم و اخر شب ها از خونه کار کنم...
همین کاب باریکه ای هست و من هنوز تماما زن خانه نیستم خوشحالم.