تا حالا چشم انتظار بودم...

فکر میکردم من حساسم..من گیر میدم...من وابسته و مهر طلب شدم...من زیادی کنترلش میکنم... حتی توی قلبم میگفتم محاله سر و گوشش بجنبه...

اما...

امروز..

امروز با خاله م و شوهرخاله م رفتیم بیرون...

داشتیم از خیابون و پیاده رویی ک کنده بودن رد میشدیم...

خاله م‌گفت : میم..دستشو بگیر نیوفته....

اول خودشو زد ب نشنیدن...

خالم دوباره گفت و ی دونه زد پشت کتفش ک صداش گنه با دست...

و میم‌شنید و برگشت ...

خاله م دوبار دیگه ام تکرار کرد

اما میم دست منو نگرفت....

خاله م متوجه شد و خودش دست منو گرفت ک‌نیوفتم و از خسابون و پیاده روهای کنده کاری شده رد شیم..

اما من‌..‌

هزار بار تیکه تیکه شدم ....ریختم واقعا...‌

واقعااا کوچیک شدم جلوی خاله م

و ب این فکر کردم ک چقدر بی ارزش شدم ک...

دستمم نخواد بگیره.

حسرت گرفتن دستامو از این ب بعد ب دلش میزارم.

نقطه ی پایان واسم اینجا بود.

تموم