بنظر خودم مادر خوبی نداشتم
مادری ک ۷ سالگیم ازدواج مجدد کرد ..انقدر ناسازگار بود ک ۵ سال تا ۱۲ سالگیم فقط جنگو دعوا و بزن بزن دیدم .
بعدم کجدا شد فقط استرس و عصبی بودنش و افسردگیشو دیدم ...
عین ی گوشت فقط روی مبل میخابید و هیج حرکت مفیدی نداشت...
توی نوجوانی و دوران دانشگاه روانیم کرده بود
انقدر ات و اشغال جمع میکرد ک از دست شلخته بازی ها و کثیف کاری هاش فرار گردم و شوهر کردم...
با تمام استرس هایی ک سال ها بهم داد منو هم مضطرب کرد..
منم ی مریض هستم کنه میتونم رندگی مشترکم و ادارع کنم و نه گذشت دارم و نه کنترل خشم.
انقدر خسته م...
دلم میخاد سرمو بزارم روی بالش فردا بیدار نشم.
اما بچم چی؟
کی بعد از من اینجوری ک من از مراقبت میککم مراقبت بگنه؟؟
من خیلی تلاش کردم از ۲۵ روزگی بچم دارم کار هم میکتم ...خسته م..از توامافتادم ..چاق شدم ...خسته م خسته م خسته م
مدت زیادیه ک ی خواب راحت ندارم ک فدای سر بچم ...
ولی درک همنمیشم...
الان گاهی ک میایم شمال توی خومه ی پدریم با مامانم هستیم ... خونه ی موروثی ک قانونا ب نام منه.
از کنترل گری ها و تصمیم گیری ها و عصبی بودن های مادرم
از بی مسئولیتی های شوهرم
خسته م
فقط میخام خودمو بچمو نجات بدم
از اینهمه استرس و اضطراب وخشم
امروز حتی فکر کردم خودمو بکشم ... بعد گفتم بچم بعد از من چطوری قراره زندگیکنه...
نمیتونم وگرنه اونم میکشتم ..دوتامون راحت مبشدیم