بغض
ی بغض بدجوری گلومو گرفته
امروز پدر زنداییم مرد
ی روزی من میمیرم و دخترم سوین باید بتونه بدون من زندگی کنه
ی روزی مادر من میمیره و من باید بتونم بدون اون زندگی کنم
چرا خودمو توی ابن ۴ دیواری جبس کردم
چرا جایی نمیرم..چرا توی اجتماع ظاهر نمیشم...چرا رانندگی نمیکنم..چرا تنها خرید و رستوران نمیرم
چرا انقدر وابسته م
چند روزع ک از در خونه بیرون نرفتم..حتی ۵ دقیقه
چرا همه دارن میمیرن
چرا دل منم میخاد بمیرم
چرا حتی ۳ بار ب کشتن خودمو بچم فکر کردم
خدایا
.
.
نگم خودت میدونی...خودت میدونی ک چقدر نیاز دارم ب ی حامی..چیزی ک هیچوووووووقت نداشتم
پدرم ک نبود
مادرمم ک نمیتونست
همسرمم ک اینطوری.
خسته م
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۳ ساعت 5:32 توسط زی زی گولو
|