با همه خداحافظی کردم...
با بابابزرگمک بهش میگم بابا ک اولش خداحافظی کردم ... جلوش گریه نکردم ولی وقتی اومدم پشت خونه کلی گریه کردم...بابا رفت مغازه..
قرار بود بیایم بالا ک برامون اسفند دود کنن..وقتی اومدیم بالا و عزیز و بقل کردم ...نتونستم ک گریه نکنم... حقیقتش اینه ک عزیز مثل مادر بود برام واقعا...
همه کاری کرد برام و توی بدترین شرایط کنارم بود هر لحظه کنارم بود...عاشقشم..
دوتایی کلی گریه کردبم ...بعد خاله م از پایین اومد بالا... اونم صورتش قرمز و چشماش اشکی بود...برای همین بود ک غیب شده بود چون داشت گریه میکرد...
با اونم خداحافظی کردم ... بعدش رفتیم توی حیاط و بعد رفتم مغازه داییم...اون خبر نداره...با اونم خداحافظی گردم..برای توی راه م خوراکی گذاشت...
با بچه هاش و خانمش ..نشد ک خداحافظی کنم...
بعد راه افتادیم... رفتم مغازه تا با بایا دوباره خداحافظی کنم ولی مغازه نبود..میخواستم با شوهر خاله مم خداحافظی کنم..اونم نبود... راه افتادیم سمت خونه اون یکی خاله م...
همونی ک همیشه خیلی هوامو داشته...
بچه هاشو بقل کردم... کلی گریه کردم ... دخترخاله قشنگمو ...ک همیشه خیلی خیلی عاشقش بودم... پسر خاله کوچولومو ک زیاد دوسم نداره....
بعد خاله مووو ... خیلی برام عزیزه خیلی زیاد...بهم گفت ب پیشرفت فکر گن.... گفت ب اتفاقات خوب فکر کن... گفت ازین لحظه ب بعد فقط خوشحال باش... گفت برو قول میدم ما هم مییایم ولی میدونم ک دروغ میگه...نمیان...
اینم تموم شد و حداحافظی کردیم و راه افتادیم...
هنوز دارم گریه میککم و اینارو مینویسم....
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم آذر ۱۳۹۷ ساعت 11:35 توسط زی زی گولو
|