مژدگونی بدید
مژدگونی بدید ..امروز تراپیشو هم نرفت.
هه
و من هم پیگیری نخواهم کرد
مژدگونی بدید ..امروز تراپیشو هم نرفت.
هه
و من هم پیگیری نخواهم کرد
مشاوره واسم یه جوک بزرگه الان عن اقا ی ماهه میره مشاوره و هیچی عوض نشده.
هر جلسه ۱ تومن
بدترین کاری ک میشه با ی مرد کرد چیه؟ بهم بگید...دلم میخواد ازش انتقام بگیرم دلم میخاد دیوونش کنم
اب خودش انقدر بدم میاد حالا تصور کن از خروپف هاش چقدر بدم میاد.
مردک لجن
ی بغض بدجوری گلومو گرفته
امروز پدر زنداییم مرد
ی روزی من میمیرم و دخترم سوین باید بتونه بدون من زندگی کنه
ی روزی مادر من میمیره و من باید بتونم بدون اون زندگی کنم
چرا خودمو توی ابن ۴ دیواری جبس کردم
چرا جایی نمیرم..چرا توی اجتماع ظاهر نمیشم...چرا رانندگی نمیکنم..چرا تنها خرید و رستوران نمیرم
چرا انقدر وابسته م
چند روزع ک از در خونه بیرون نرفتم..حتی ۵ دقیقه
چرا همه دارن میمیرن
چرا دل منم میخاد بمیرم
چرا حتی ۳ بار ب کشتن خودمو بچم فکر کردم
خدایا
.
.
نگم خودت میدونی...خودت میدونی ک چقدر نیاز دارم ب ی حامی..چیزی ک هیچوووووووقت نداشتم
پدرم ک نبود
مادرمم ک نمیتونست
همسرمم ک اینطوری.
خسته م
داشتم ی فیلم میدیدم ....زنه ب شوهرش گفت انقدر منو محتاج محبت گزاشتی و بهم بی محبتی کردی ک با خواندن ۴ تا نامه عاشقانه ...عاشق شدم و برای خودم آرزوهای بزرگ بزرگ کردم.
واقعا همینه...
دو جلسه س ک مشاوره میره و احتمالا ی جلسه ی دیگه هم باید بره بعد دکتر یا با من صحبت میکنه یا زوجی
ساعت ۵ ونیم صبح رفتدو ۸ شب اومد
فرارهاش از خونه زیاد شده
ب هربهانه ای
همینم باعث میشه مشکل قبلی حل نشده مشکل بعدی ایجاد میشه
وجودم پر از خشم و کینه و نفرته
نمیدونموچطوری خلاص شم
ی وقتایی فکر میکنم ... الان با ی بچه...تکی اوج جوانی وقتی کجدا بشم ..باید تنها بمونم؟؟؟دلم نمیخاد تنها بمونم...
بعد فکر میکتم میگم لایق همچین ادمی م؟؟؟
من احتیاج دارم ب یه همصحبت ب یکی کبهن توجه کنه بهم علاقه نشون بده ...
ب کسی ک منم بهش عشق بدم...
دلمالان واسه خودم نه...چون من ب شرایط عادت کردم...
دلمبرای بچم میسوزه...
هووف نفسم بالا نمیاد
اینو خواندم توی موبایلش..یه اسکرین شات کنوشته بود..همین مجازات تورا بس کدیگر تورا آنطور ک میدیدم نمیبینم
حق طلاق دارم
میخام برم توی سامانه درخواست ثبت کنم
میخام بنویسم از خصوصیاتی ک دیوونه مکردن
۱. بی تفاوتی هاش نسبت ب من
۲. کل کل های بیمارگونه ش
۳. ارجحیت موبایل بازی مسافرت و آقایان فامیل به زن و بچه ش
۴. کثافت کاری هاش توی دوران بارداریم
۵ . زهر مار کردن تمام خوشی های من
۶. کارش
۷. انجام دادن هر کاری برای من با خواهش و التماس من!!
۸. بی عرزگیش
۹. بی زبون بودنش و عدم توانایی در دقاع از حق و حقوق ما در مقابل دیگران
۱۰. متنفرم ازش😁
من از وقتی باردار شدم هرچقدر اطرافیان بهم توجه کردن همونقدر شوهرم ب منو بچه م بی توجهی کرد... از هربهانه ای برای دیر اومدن ب خونه استفاده کرد...ی روز اضافه کار ی روز جلسه ی روز بیرون رفتن با دوستاش ..ینی چت کردناش با همکار های خانمش بیشتر از چت کردناش با من ک زنش بودم بود...تماساش با اون ها حداقل بیست برابر تماس هاش با من بود ..در طول روز یککککبارم بهم زنگ نمیزد ..هر پنجشنبه و جمعه دعوا بود ..پنجشنبه دعوا ب پا میکرد ک در طول پنجشنبه و جمعه ب حال خودش باشه و راحت باشه...
من فردا فارق میشم ولی تمام این ۹ ماه و برای خودم یادداشت کردم و هر وقت گریه کردم از خودم عکس گرفتم تا یادم نره چ روزایی و گذروندم ...حتی الانم قهریم .
یکبارم با میلش بقلم کرد نه بهم محبت آنچنان و توجهی داشت..
تازه ما ۹ سال دوست بودیم ... ۵ ساله ازدواج کردیم ... ۱۴ ساله باهمیم!!!!
واقعا چنان کینه ای کردم ازش ک هیچجوره دیگه نمیتونه درستش کنه . مگه من چند بار قرار بود این دوران و بگذرونم... یروز خوش نداشتم.
و فکر میکتم تمام اینا بخاطر این بود کشاید سرش جایی گرم شد.
این بلاگ همیشه خاک میخورد...هیچی نبود جز ی دفتر خاطرات ....بخاطر همین خاطرات خوب و بد داخلش واسم خیلی ارزش داره..از سال ۸۸ دارمش....
گاهی فکر میکتماگر بلاگفا بسته بشه چی....دفتر خاطراتم....نابود میشه...
دیشب درباره دخترمنوشتم
امروز اومدم و دیدم در کمال ناباوری کلی پیام دارم...
خوندم و لبخند زدم...
ب غریبه هایی ک بهم امید میدن ..بهم قوت میدن و مهربونی رو پخش میکنن.
مرسی ازتون💛
ی حس خاصیه...
قبل از ب دنیا اومدنش کلا قصد داشتم تختش از ما جدا باشه
اما یکم بعدش تصمیم گرفتم ک تا ۶ ماهگی پیش من بخوابه
الان ۸ ماهشه و اصلا نمیخام جداش کنم...
عطر بدنش ..نفس کشیدناش...حتی مدل خوابیدنش....حتی وقتی میخوابه دلتنگی ای ک دارم...همه ی اینا باعث ایننن کنتونم جداش کنم...
دوس دارم بچسبم بهش...وقتی اتفاقی براش میوفته کمقصرش همسرمه...هرچی خشم دارم سر شوهرم خالی میکنم ..حتی توی وجودم ب این نتیجه میرسم کدوسش نداره و براش مهم نبس و میخاد سلب مسئولیت کنه ک این اتفاق مثلا افتاده..
هیچکس ...هیچکککس برام اهمیتی نداره جز دخترم...
گاهی وقتا کخیلی خسته ست ..کمتر تا صبح بیدار میشه...و من دوبار تاحالا نصف شب بیدار شدم و تکونش دادم کمبادا مرده باشه!!!
هر بار و از این حس مادری لذت میبرم ک دفعاتش کم هم نیست ...دعا میکنم برای هرررکسی کبا عشق زیاد چشم گریون منتظره تا این حس و تجربه کنه...
ممنونم از خدا ک ب من این دختر و داد..فرشته ی من...همه ی امیدم ...دلیل حال خوشم..و تنها دارایی م.
مادر بودن تا اینجای کار اونقدری ک شلوغش میکردن سخت نبود..فقط انرژی زیادی میخاد... خیلی زیااد ک وقتی خسته ای و خواب بودید و اون بیدار شده بتونی از جات بلند شی..بتونی همزمان دوغذا بپزی .. خودت غذا بخوری ب اون هم غذا بدی.. خودت حمام کنی و اونم حمام کنی...
شوهر من مسئولیت زیادی قبول نمیکنه و من مجبور شدم از کارم بیرون بیام...و دخترم رو در طول روز مراقبت کنم و اخر شب ها از خونه کار کنم...
همین کاب باریکه ای هست و من هنوز تماما زن خانه نیستم خوشحالم.
واقعا ازش متنفرم
واقعا ازش متنفرم
واقعا ازش متنفرم
واقعا ازش متنفرم
کاش یجایی و داشتم ک فرار کنمبرم با بچم.
دلم میخاد هیچکس دور و بر من نباشه
انقدر کبچم برام مهم شده همونقدر همسرم برای بی اهمیت شده...
اصلا دلم نمیسوزه حتی براش
هر باری ک میفهمم چقدر ازش زده شدم تک تک دلایل دلزدگیم یادمه....
پر از خشمم.
خشم از مادرماز شوهرم از کل خانواده م.
هیچ وقت اینجا ازش حرف نزدم چون وقتی اول دبستان بودم با مادرم ازدواج گرد و وقتی پنجم دبستان بودم جدا شدند و من چقدر خوشحال بودم از جدایی مادرم از مردی ک گهگاهی کتکم میزد...همیشه سرم منت میزاشت و لقمه هامو میشمرد...و همیشه دعوا داشتند.
خروجم از اون خونه و مستقل شدنم بهترین دوران زندگیم شده بود انگار...
ما جدا شدیم ..مادرم از شوهری ک کرده بود و من از برادر ها و خواهری ک ب دست اورده بودم...
اون مرد خیلی زود خیلی خیلی زود و حتی شاید زیر تایم عده ازدواج کرد ولی پشیمون شد و همچنان دنبال مادرم بود ..ولی پشیمونی فایده ای نداشت..دنبال مادرم بود از همون سالها تا همین الان کمن ۳۰ سالمه...
ب من مسیج میداد...زنگ میزد ..حمایتم میکزد... و بود..بوووووود
کم کم کینه هایی ک ازش داشتمو فراموش کزدم..بزرگ شدم و دیدم اون اونقدری ک فکر میکردم هم ادم بدی نبوده..ادم های بدتر از اون توی زندگیم اومدن و رفتن...
یچم ب دنیا اومد..عکس بچمو دید ..خودشو نه...مسیج میداد حالمونو میپرسید..
یهو غیب شد.مامانمپرسید ازش خبر داری؟؟گفتم نه...
انقدر بی خبر موندیم ک ب برادر ناتنیم مسیج دادم...گفت چند تا مریضی ب پدرشون حمله کرده ... خوب نشده ولی بهتره...
امروز دیدم عکسای پروفایلشونو سیاه کرردن...حدس زدم ...گریه گردم ولی مسیج دادم و منتظر جواب موندم
جواب داد ...تایید کرد ک پدرشون فوت شده...
گریه کردم
خیلی
شاید ۴ ساعت ...شاید ۵ ساعت ...
نمیدونم...
سرم درد میکنه...
همه چی واسم گنگه
من امادگی ندارم
باهاش خدافظی نکردم..حتی برای بار اخر ندیدمش...
هیچوقت ازش تشکر نکردم...
میخواسنم براش شیرین پلو بپزم
حتی میخواستم بهش مسیج بدم وقتی مریض بود و تولدشو تبریک بگم...ولی ترسیدم کگوشی دست خانمش باشه و براش مشکلی ایجاد بشه
ناراحتم...
برای اینکه هیچ لذتی از زندگیش نبرد ...
برای اینکه سخت کار کرد...سخت تلاش کرد و فقط تونست بچه هاش از ازدواچ اولشو سر و سامون بده.
ناراحتم چوننمیدونم چطوری باید ب مامانم بگم ...
ناراحتم چوننمیتونم برم خاکسپاری..
ناراحتم چون این زندگی مسخره از اب درومده..
سرم درد میکنه.
نمیدونم باید چطودی سوگواری کنم ..چطکری باید درباره این ادم حرف بزنم...خاطراتم باهاش و باید برای کی تعریف کنم تا غم قلبم کم شه؟؟؟
ناراحتم خیلی زیاد...خیلی خیلی زیاد تر از چیزی ک بتونمبا ی پست توی بلاگ توضیحش بدم...
چطوری دفت؟؟؟ ینی لاغر شده بود؟..؟؟ درد گشید؟؟
مریضیش چی بود...
نفس اخرشو میگشید یاد ما بود..؟منتظر من بود..؟چطود نفس اخرشو کشید...
آقا رصا ...ببحش ...من شاید فرزند خوبی نبودم...
ببخش...
ببخش...
منمهلالت کردم...
دلمبرات تنگ میشه...
واقعا میگم...
توی خاطرم میمونی.
جایگاهت بهشت
مادری ک ۷ سالگیم ازدواج مجدد کرد ..انقدر ناسازگار بود ک ۵ سال تا ۱۲ سالگیم فقط جنگو دعوا و بزن بزن دیدم .
بعدم کجدا شد فقط استرس و عصبی بودنش و افسردگیشو دیدم ...
عین ی گوشت فقط روی مبل میخابید و هیج حرکت مفیدی نداشت...
توی نوجوانی و دوران دانشگاه روانیم کرده بود
انقدر ات و اشغال جمع میکرد ک از دست شلخته بازی ها و کثیف کاری هاش فرار گردم و شوهر کردم...
با تمام استرس هایی ک سال ها بهم داد منو هم مضطرب کرد..
منم ی مریض هستم کنه میتونم رندگی مشترکم و ادارع کنم و نه گذشت دارم و نه کنترل خشم.
انقدر خسته م...
دلم میخاد سرمو بزارم روی بالش فردا بیدار نشم.
اما بچم چی؟
کی بعد از من اینجوری ک من از مراقبت میککم مراقبت بگنه؟؟
من خیلی تلاش کردم از ۲۵ روزگی بچم دارم کار هم میکتم ...خسته م..از توامافتادم ..چاق شدم ...خسته م خسته م خسته م
مدت زیادیه ک ی خواب راحت ندارم ک فدای سر بچم ...
ولی درک همنمیشم...
الان گاهی ک میایم شمال توی خومه ی پدریم با مامانم هستیم ... خونه ی موروثی ک قانونا ب نام منه.
از کنترل گری ها و تصمیم گیری ها و عصبی بودن های مادرم
از بی مسئولیتی های شوهرم
خسته م
فقط میخام خودمو بچمو نجات بدم
از اینهمه استرس و اضطراب وخشم
امروز حتی فکر کردم خودمو بکشم ... بعد گفتم بچم بعد از من چطوری قراره زندگیکنه...
نمیتونم وگرنه اونم میکشتم ..دوتامون راحت مبشدیم
از همه چی
از زندگی مشترکم
از کارم
از مامانم
از شوهرم
از اعضای فامیل
از خانوادم
از جنگ
از کشورم
از هرچیزی کاطرافمه
از مدیرم
از حقوقم
از دلار
از خونمون
از صبح ساعت ۹
از همه چی
حتی خودم...
از همه چیز متنفرم
بجز بچه م.
نوروز با وجود دخترم قشنگترین بود حتی با اینکه روز اول عید عزیزجون روی سرامیکا زمین خورد و خابید خونه
نوبتی خاله ها و مامانم ازش مراقبت کردن ..
کل عید جایی نرفتیم فقط از این خونه ب اون خونه چرخیدیم و مهمونب و بخور ک بخور
ار لحاظ روحی هنوز امادگی برگستن ب سر کارو ندارم
سوینم
اولین بهار زندگیت مبارکم باشه مامانی
انشالله بترکونیم سه تایی
عاشقتم و ناراحتم که هیچی ازین روزا یادت نمیمونه..
سوین مامان ..مامان شدن خیلی خاصه
واقعا عحیبه... میرم تو سایت فقط دنبال لباس برای توام ..میرم بیرون فقط دنبال خنزر پنظر برای توام..
انقدر حس عجیبیه...
میخوای دنیا نباشه فقط بچه ت باشه...
میترسم...
ک کم نگاهت کرده باشم
کم بوسیده باشمت
کم بقلت کرده باشم
وزود از توان افتاده باشم
دوستت دارم ولی.
زیاد
بنظرم اون ی ماه خیلی تاثیرگزار بود و بهم کمکزیادی کرد
شوهرم وقتی خودمون هستیمو مامانم نیست رفتاراش بهتزه.
فعلا خوبیم ..
جز وقتایی ک من سمی میشم...ینی بنظرم اون داره تلاش میکنه کبا من کنار بیاد و منم گه گهداری یهو موتور میسوزونم و دهنمو وا میکتم و چدت و پرت میگم
بعدش پشیمون میشم ولی پشیمونی چ فایده.
کارم یکم اذیته..ینی هم بچه و هم کار بهم داره فشار میارهحس میکنم بچم اذیت میشه
نمیدونم توی این اوضاع مملکت اگر بیکار شم انتخاب درستی کردم یا اگر ادامه بدم؟؟؟
دلم میخاد از تک تک لحظات بچم ..لذت ببرم...بهش خوب نگاه کنم...براش ریاد وقت بزارم ولی روزی ۸ ساعت و حتی ببشتر دا م کار میکنم..مابقی روز هم تمیز کاری و نطافت و اشپزخونه ...واقعا زمان کمی برای بچم میمونه.
خدایا ی نگاهی ب همه ی چشم انتظارا از جمله شبدا و سمانه بنداز.
دلشونو شاد کن..با اشک برات نوشتم ..اگر صلاحه دلشونو خوشحال کن.
امیدوارم هرکسی کچشم انتطار بتونه این حس عشق وصف نشدنی ب فرزند و تجربه کنه...
انقدر بزرگه ک نه دیگه مادر برات مهمه نه همسر...همه ی وجودت اون فدزنده.
خدایا ممنونم از لطفت..خدایا مرسی ک هرچی ک خواستمو بهم دادی.تو چطوری انقدر خوبی؟؟
آها راستی خدایا ...بچم خوب شیر نمیخوره توی بیداری شیر نمیخوره...بی زحمت ازین بابت ی کمکی بکن🤭
ابن جند روز تعطیلی اومد شمال.
وقتی راه افتاا بهش گفتم پوشکسایز ۳ بخره و داخل پرانتز براش نوشتم اقتصادی نخر
تا اومد دیدم دقیقت اقتصادیشو خریده...با کادر زرد ب چ بزرگی نوشته شده بود اقتصادی...
از همون اول دعوامون شد...تا همزن الان
داره خابم میبره مبام باز مبنویسن
این تغییراتی ک رخ دادن خیلی عجیبن...
حس و حال عجیبی دارم
حدود ۱۰ ..۱۵ روزه ک شمالم ..اخر هفته ها میم میاد و میره باز تهران.
دلم براش تنگشده...دل اونم ..ینی اینطوری میگه ...نمیدونم راست و دروغشو.
هر بار کبهم میگه دلم تنگ شده... یاد کاراش میوقتم و دلتنگیماز یین میزه..
حس دوگانه ای دارم. وجودم دیگه پر از عشق نیس...مقداریشو خشمو کینه و نفرت پر کرده
دندونپزشکی خز است
سوین مامان ...
خیلی تخسی...
امروز واقعا اذیتم کردی... من تمام دورانی ک توی شکمم بودی کار کردم و فقط دوروز قبل از اینکه ب دنیا بیای دیگه کار نکردم تا ۲۵ روز بعد.
بعد از ۲۵ روز دوباره برگشتم سرکار.
از خونه کار میکنم...
امروز از صبح بیدار شدی و اذیتم کردی ...توقع داشتی همش توی بقلم باشی...تا میزاشتمت پایین گریه میکردی...
کارمم زیاد بود مامانی ... دلار بالا و پایین میشه و ما ام فروشگاه اینترنتی ایم قیمتا تغییر میکنه باید درستشون کنیم..
وای دختر ... گهگهداری نگاهت میکنم ...میگم خدایا این توی دل من بوده؟؟؟
چقدر نازی ماشااله...واقعا زیبایی...
نه کسوسکه ب بچه ش بگه قربون دست و پای بلوریت هاا...نه ...واقعا قشنگی.
وسایلمونو واسه شمال رفتن جمع کردم...
امروز بابات ازم پرسید چطوری..گفتم سوین توی بقلمه دارم کار میکنم و هنوز ناهار نخوردم...
ساعت ۳ و نیم بود..
کفت دارم میام...
ساعت ۵ ونیم اومد...درست وقتی ک کارمتموم شده بود..
دیگه اومدنش مگه اصلا کمک محسوب میشد؟؟ ناهارمو ساعت ۵ با گریه خوردم ...با گریه و فشار عصبی....
کم اوردم سوین...
مراقبت از تو و همزمان کار خونه و کار بیرون...خیلی بیشتر از حد توانمه..
مراقبت از تورو نمیخام ب کسی دیگه ای بسپارم و کار بیرونمم نمیخام از دست بدم..استقلالمه..
خدا کمکم کنه کاین دوران سخت تموم شه.
من تمام تلاشمو میکنم کبرای تو کمنزارم عمرم.
تو تماممممممم اون چیزی هستی ک دارم...
تمام ثمره ی این چند سال اخیرم تویی...هیچ چیز دیگه ای ندارم ...ذاتا مادیات مهم نیس ...ولی نگاه کنی ارزشمند ترین داراییم الان تویی.
خدا مارو برای هم حفظ کنه..
ی دنیا عاشقتم
ب زور جوابشو میدم
با اکراه و سربالا.
اون اما یجوری رفتار میکنه انگار هیچی نشده.
هرروز دعوا داریم
امروز مرخصی گرفته بودم ک استرلحت کنم اما..مامانمزنگزد کممکنه بیاد پیشم و اومد...
غذا خوردیم طرف شستم لباس شستم ۳ دور
بعدمسوینو اماده کردم و میم اومد رفتیم مامانمو رسوندیم
یرگشتیم شام درست کردم فیلم گذاشت ... غذا خوردبم... ظرفارو شستم.
سوین وشیر دادم و عوص کردم..صداش گروم کبیاد لباس سوین و تنش کنه ک برگشتم توی حال و دیدم اشپزخونخ رو نا مرتب ول کرده..ظرفازو شستم...گفنم اشمزخونه رو همینطودی ول کردی؟؟
گفتمیخاستم بعدا بشوزم ..گفنم بعدا دیگه کی؟؟؟فردا؟؟
کمک نمیکنی و فلان ..
گفتم گاوی ...چیزای تکراری و صد باز برات باید بگم.
صدب از باید بگماضاقه کار واینسی
صد بار باید بگم توی کار خونه کمک کنی
از وقتی زاسمان کردم چند بار کمککردی جارو کنم...طی بکشم...مهمون داشتیم از وقتی رفتن کمک کردی تمیز کنم خونه رو ..مرتب کنم ؟؟طی بکشم ..جارو کنم...
برگشت با طلبکاری و حق ب جانبی گفت نه من کمکنکردم...گفتم پرووو ام هستی ...ک کل کل میکنی میگی نه نکردم.
گفتم ازت واقعا متنفر شدم...خیلی خوشحالم دارم پرواز میکنم کمیخوام برم شمال ..تا وقتی ام کمشکلاتمون از بین نرن بر نمیگردم ..بچتم مال خودت ..بچه ای ک من حمالیشو بکنم و حصانتش ر عهده تو باشه ب درد خودت میخوره...
این درد و فقط زنی کتوی ایرانباشه میفهمه...
ک چ حس نا امنی ای داره .بزرگ کردن بجه ای ک با پدرش مشکل داری...هر روزی ک بقلش میکنی ب این فکز میکنی ک چی میشه اگر ازم بگیردش...
هر بار ک سوین و میبوسم ..انگار اخرین باره کمیبوسمش..
خسته شدم.
میخام فرار کنم.
بهش گفتم ی لا لباس تنت بود اومدی شوهز من شدی...یکم پول دیدی همه چی رو یادت رفت..تقصیر خودم بود ک اتقدر خودمو خرد کردم کتو خیال کردی کی هستی ک دست منو نگیری...