صلح زود ساعت ۶ بیمارستان بودیم
رفتم بخش زایمان..ازمکارت ملی و ازمایش هامو خواستن بعد از اون بهم ی ساک دادن کتوش لباس های عمل بود و باید بجاش لباس وکفش خودمو میزاشتم داخلش..نواب قلب جنین و با دستگاه ازمایش کردن و ازم حین اینکار سوال میپرسیدن تا ببینن دیابت و فشار و.. دارم یا نه
بعد از اون خط بیکینیمو چککردن ک مو نداشته باشه چون باید بخیه میزدن
..بعد بردنم یجای دیگه تا منتظر بمونم تا دکترم بیاد و برام سند وصل کنن...دکترم گفت یکم دیرتر میاد و بعد از یکساعت دکترم اومد و سوند منم وصل کردن..شنیده بودم درد داره و میترسیدم اما نداشت و اماده شدم با تخت بردنم اتاق عمل و از روی تخت ب ی تخت دیگه جابجتمکردن.
دکترم و کقبل ش دیده بودمو سلام و علیک کرده بودیم..ی پسر خندون و مهربون اومد و خودش و بهم معرفی کرد ..محمد رحمانی.کارشناس بیهوشی
بعد از اون دکتر بیهوشی اومد..بهم گفتن روی باسن بشبنم و پاهامو دراز کنم ..اول چککردن مهره هامو و بعد تزریق و شروع کردن...فکر میکردم فقط ی امپول باید بخورم ولی در واقع ۵ تا امپول زدن و من کلی برای خودم ناله و زاری کردم چون خیلی درد داشت خیلی هم ترسیده بووم هرچقدر بهم میگفتن نفس عمیق بکش فایدا نداشت ..کلی اذیت شدم..بعدش اول یک پام سنگین شد ..منو خوابوندن و لبامو با گیره ب بالا اویزون کردن و پارچه های زیاد و یکپتوی برقی گرم انداختن روم ک تا اونو انداختن احساس تهوع بهم دست داد ..گفنم این چی بود الان بالا میارم... محمد سرمو کج کرد و گفت عیبی نداره و توی سرمم فوری ی چیزایی تزریق کردن ک بالا نیارم ...بعد دکترم وقتی شکمم و میبرید حس کردم ولی درد نداشنم ..انقدر ترسیده بودم کرگباری غر میزدم ..گفتم آی من دارم حس مبکنم میترسم ...بریدید حس کردم...
اونم انگار با بچه طرف باشه گفت نه نبریدم ..تا تو اوکی ندی ک بی حس شدی من نمیبرم...
توی اون اتاق کوفتی یک نفر دختر نبود ک بهش بگم دسنمو بگیر و قوت قلبم بشه ...مجبور شدم ب اون پسره بگم ..دستمو گرفت چند ثانیه ولی چون دایم در تکاپو بودن ولم کرد تا ب کارهاش برسه...
خیلی ترسیوه بودم و از ترس زیاد چشمامو بسته بودم... اونا دائم صدام میکردن... م.ه ...خوبی؟؟؟بیداری؟؟؟خوبی؟؟؟؟
یکهو حس فشار شدید روی قلبم کردم دکترم داشت زیر معدمو فشار میداد ک بچه رو از بریدگی بیاره بیرون..
و باعث شده بود من درد شدید توی قلب و کتف احساس کنم.. اول فکر کردم قلبمه گفتم ای ای ای قلبم ....بعد گفتم کتفم ...کتفم ...
بعد اون دردا از بین رفت فوووری و درد شدیددددددد معده ینی سوزش فوق زیاد تجربه کردم ..گفتم معده مممممم معده م میسوزه ..اب میخوام... و ب محض اینکه نوزاد از شکمم خارج شد..معده درد و قلب درد و کتف دردم کامل از بین رفت...
نی نی رو پیچیدن توی پتو و نشونم دادن چسبوندنش ب صورتم...
مادر دورت بگیرم وقتی اومدی همه چی یادم رفت چقدر تو صدات قشنگ بود چقدر صورتت ناز بود چقدر قشنگ تر از چیزی بودی ک توی ذهنم تصورت کرده بودم...
بعد بردنش گفتن میریم لباسشو عوص کنیم میاریمش...
همزمان منو باز از تخت عمل جابجا کردن و با ی تخت دیگه بردن ریکاوری...
ادمای زیادی اونجا بودن ..خیلیا ناله میکردن خیلیا آروم تر بودن
و بارها اومدن بالا سرم ...بهم استفاده از پمپ درد و یاد دادن ک توش مورفین داشت ... و جز اون بارها میومدن میگفتن پاتو تکون بده...درواقع اون پاها انقدر سنگین بود و بیحس کنیمفهمیدم کتکون میخوره یا نه..
ولی اونا هروقت دیدن ک میتونم دوباره منو جابجا کردن ب بخش
دوباره موقع جابجا کرونم دوتا پسر بودن ..خیلی مهربون ..یکیشونگفت یکم دیگه نحمل کنی دیگه اخراشه...ینیمیگفت دیگه جابجا نمیشی ک اذیت شی
از تخت جابجام کردن بازم...ولی واقعا درد نداشت...
خیلی از پرستاراشون واقعا ادمای خوبی بودن و شاید از بین ۳۰ نفری کدیدم فقط ۲ نفر بد اخلاق و سگ و بی ادب بودن
توی مسیر مامانمو میم و مامان بزرگمو دیدم
با تخت جدید بردنم بالا و دوباره جابجام کرون و زیرم ازینزیر انداز های بزرگسال انداختن و پوشک لای پام گذاشتن تا خونریری های عمل از بین بره
بعد هم خانواده اومدن بالای سرم..پدر شوهر و مادر شوهرمم بودن...
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم آذر ۱۴۰۲ ساعت 1:28 توسط زی زی گولو
|