روزها تند و تند میگذرند

باورم نمیشه دو ماهت شده سوین جانم.

چقدر زود داری بزرگ میشی عشقممم

همه ی دنیام در تو خلاصه شده واقعا. چقدر خوبه ک‌تو هستی...وقتی صدات میکنم میخندی برام.

چقدر خوبه ک جز من یگی توی این خونه نفس میکشه دخترم.

تو اومدی و یکمی تنهایی هام پر شدن عزیزم.

تصمیم گرفنم یکی دوماه بریم خونه ی شمال بمونیم با مامانم.نیاز دارم از میم دور بشم اصلاااااا حوصله شو ندارم .

این‌هفته پنجشنیه و جمعه هم دقیقا مث همه پنجشبه جمعه های دیگه قهر بودیم.

پنجشنبه و جمعه مو کوفتم می‌کنه بهد شنبه مهربون میشه.

😄 اینار دیگه نمیزارم و رو نمیدم.

خیلی ذوق رفتن ب شمال و چند وقت ندیدن میم رو دارم.

منی ک اصلا نمیتونستم ازش جدا شم حالا میخام فقط برم و نبینمش...

حضورش

وجود و حضور بچم باعث شده بتونم این پنجشنبع حمعه های همیشه ناخوش و تحمل کنم...تنها چیز خوب این روزا وجود بچمه...از خدا ممنونم.

دخترم هرکاری میکنم برات.

قفل

تصمیم گرفتم درو قفل کنم و نزارم بیاد داخل خونه.

بره پیش همونی ک تمام امسال گرم میشد پیشش.

هالو

هالو منم.‌ چون تمام این دوران ک‌شک داشتم و ب هرکسی میگفتم و میگفت بخاطر بارداریته ...فکر‌میکردم بخاطر بارداریمه.

امروز فهنیدم هیچکدوم این شک ها اشتباه بود..تمام این ۹ ماه بارها اون دختره ی جنده رو رسونده ...

من شک داشتم ولی امروز مطمن شدم

عالیه

انقدر خوبه ...خیلی خوشحالم ک‌همه ی دغدغه م شده سوین و میم اصلا برام مهم نیس...هیچ سوالی ازش ندارم ..هیچ حرفی باهاش ندارم..حس میکنم‌از ی وابستگی گنده خلاص شدم.

هنوز برام‌مهمه‌‌‌.. دوس دارم ک‌خوب باشه حالش ولی ..با توجه ب تمام بدی هایی ک‌بهم کرد لازم داشتم ب این نقطه برسم.

این نقطه برام عالیه.

یکی برام ی مسیجی نوشت ک لازم میدونم جواب بدم.

من وقتی بیرون میرم اتفاقا جوانب و در نظر میگیرم ..تمام همکاری دختر من ۲ یا ۳ ساعته ... بیشتر از ادن یا گشنش میشه یا دستشویی میکنه. بیرون رفتنی هم پوشک‌تعویضش و پوشکشو و لباس و... براش میبرم... ب میل خودم و از سرخوشی و بابت تفریح بیرون نمیرم مگرینکه برای کار های ضروری.

با اینحال شده دو ۳ بار سوین رو پشت ماسین در حالی ک شال روی گرونمه مانتو تنمه و صندلی های ماشین کوچیک و سخته عوص کردم و شر شر عرق ریختم..برای همین اون روز ترجیحم این بود ک‌وقتی ی کوچه با خونه فاصله داریم زود برگردیم خونه تا عوضش کنم.

اینم وقتی پی پی میکنه دیکه هیچی نیمفهمه..دهنشو باز میکنه و حسااااابی جیغ میزنه...پستونکم‌نمیخوره اون‌لحظه...

مامانم...

مامانم یکبار وقتی نوجون بودم‌بهم گفت هرکسی برای یکی‌دیگه یجایی با یه کاری...تموم میشه...

مثلا بهم میگفت یجایی وقتی ک‌پدر ناتنیم بخاطر خسییسی و حساب نکردن و پول ندادن هر دفعه یجوری غیب شده از مغازه و پاساژ و...

میگفت یجایی دیگه برام تموم شد...

من فکر می‌کنم میم این چتد وقت انقدر کارها انجام داده ک باعث بشه ازش متتفر بشم..حتی الان فکر میکنم شاید میخاس ک خودم ازش متنفر شم ک خوب موفق هم شد.

الان فقط ب دخترم نگاه میکنم و عزاب وجدان دارم ک وقتی توی شکمم بود شاد نبودم ک شاد باشه‌

حتی الان بهش نگاه میکنم و ناراحتم و مطمن ...

ک مجبوره یا بدون من یا بدون پدرش بزرگ‌بشه.

پیروز میم از ماشبن پیاده شد تا از فست فود چیزی سفارش بده ... سوین توی بقل من بود و بیدار شده بود و کثیف کردا بود..به میم زنگ زدم گفتم اگز شلوغه بیا بریم نمیخاد غذا سفارش بدی..گفت نه خلوته و فلان قدر ادم جلومن..

من از پنجره ماشین میدیدمش...تا سوین دیگه خیلی بی قرار شد..پستونکم نمیخورد و فقط جیغ میزد.

دوبار زنگ زدم و در آن واحد داشتم نگاهش میکرددم ک تلفن و برداره...دیدم گوشی و در اورد و فحش داد و ح نداد...یادم نیس دوباره زنگیدم یا خودش یکم دیرتر جواب داد..

منم کلی جیغ جیغ کردم سرش ک‌وقتی زنگ میرنم لابد کار دارم...بچه داره خودشو میکشه انقدر گریه کرد....

همه ی اینا ب کنار ولی وقتی تلفن و نگاه کرد و ب حالت فحش بد و بیراه گفت ب تماسم واسم سنگین تموم شد.

همون قدر سنگین ک‌اون روز دستمو توی خیابون نگرفت...

امروز هم همینکارو کرد منتها ب ی شکل دیگه..حوصره ی تعریف کردنشو ندارم .

حالا اصلا تعریف کردنشم چ فایده...

باید تموم میشد برام ک‌خداروشکر واقعا از اون‌روز تموگ شده.

خلاص شدم و فقط خیلی خوشحالم ک دخترمو دارم

مادری

مادر بودن فاکینگ سو سخته.

از ۱ بیدار شد تا الان ک‌۳ و نیمه هی شیر خورد ی رب خابید هی شبر خورد ی ربع خابید..دهنم سرویس شد..تا از زیر سینه و توی بقل جداش میکردم و میزاشتمش توی تشکش بیدار میشد و گریه میکرد یا کامل خابش میپرید‌

ولی وقتی نگاهش میکنم...یاد اون روزی میوفتم ک‌زیر دستگاه زردی توی بیمارستان بود و داشتم از غصه دق میکردم..همش اون روز یادم‌میاد و خداروشکر میکنم‌ک‌حتی با بد قلقی هاش بازم‌پیشمه..

از خدا میخام ب همه ی اونایی ک‌چشم انتظارن ی نی نی بده و از این لذت و رنج همزمان محرومشون نکنه.

میم میخابه تا صبح و کلا بیدار نمیشه ..و اگر ام بشه واقعا کاری از دستش برای من و سوین بر نمیاد..چون شیر ک‌نمیتونه بده و عوض کردنشم خوب خودم عوص میکنم چ گاریه ک اونم بد خاب شه

برم‌بخابم ک‌۶ صبح ک‌سوین‌پاشه قطعا پی پی میکنه و باید عوض کنم..وقت غنیمته.

کامنت

کامنت هایی ک برام میزارید قوت قلبه.

فردا آسه آسه کارمو از خونه شروع میکنم.

سوین بعضی شبا خیلی اذیت و گریه میکنه...

امشبم همینطوره..

انشااله فردا جوون داشته باشم برای کار.

آتلیه

فردا قراره بریم اتلیه برای عکاسی قنداق پیچ..ولی هنو بیدارم چون خانم خانما از ۲ یهو قاطی کرد شروع کرد ب گریه تاحالا...الانم وقت غنیمته باید بدو بدو برم لالا

سختههه

چقدررررر بچه داری سخته..

انقدر شیر دادم و از بالا ب پایین سرم خم بوده سردرد شدید گرفتم.

من فقط ی ماهدمرخصی داشتم چطوری ب کار برگردم؟؟؟

این خوشمزه کارمند تمام وقت میخاد خودش...

سرم داره میترکه از ۴ بیدارم

درد

هر وقت ک‌میام نوشته های قبلیمو میخونم انقدر عمیق و دقیق از تمام اتفاقات و احساساتم نوشتم ک‌ با خوندنشون گریه م‌میگیره..

الان هی میاد و ازم‌میپرسه کی‌میتونیم رابطه داشته باشیم و من هربار بهش میگفتم ک‌هروقت اون ۹ ماه و جبران کردی...

میگه جطوری باید جبران‌کنم...منم میگم هیچ جوره قابل جبران نیس.

امشب بهش گفتم ک‌نمیتونم اون روزی ک‌دستم و نگرفت و فراموش کنم و یادمه و بخاطرش ازش کینه دارم.

گفت من لج کرده بودم تو یکاری گرده بووی ک من لج کردم..

کفتم چ کاری؟ گفت نمیدونم من یادم‌میره .... تو یادت میمونه همیشه من یادم میره...

فقط‌ی لبخند تلخ زدم.

گفت تو توی باردادی حساس شده بودی ...جمله ش مسخره بود بنظرم ..من حتی اگر بخاطر نوسان هورمون حساس شده بودم اون باید درکم‌میکرد و اینکه یکی‌توی بارداری حساس باشه و بلافاصله بعد از فارغ شدن دیگه حساس نباشه و توی مخ همسرش نره واسم عجیبه!

ینی من حساس بودم و بلافاصله بعد از زایمانم دیگه حساس نبودم و توی مخ تو نبودم ک‌باهام خوب شدی؟؟؟

یا منفعتت توی این بود...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه کامل دفترچه خاطراتمه

اینجا دیگه کامل دفترچه خاطراتمه...

خیلی دوسش دارم ...سالها داخلش نوشتم ..از ۸۷ ..۸۸

قدمتش اندازه ی قدمت سالهاییه ک‌با شوهرم آشنام...

چرا من خوابم‌نمیبره..فکر کنم حای اینکه من خواب نی نی رو تنظیم کنم اون خواب منو تنظیم کرده...

مرسی از همه ی شماهایی ک‌برام مسیجای قشنگ مینویسید.

🧡

مرد ها

خاله م ی مدتی بخاطر عمل بینیش خونه ی مامانم مونده بود...اون تایم منم خونه ی مامانم بود..باردار بودم فکر‌کتم ۸ ماهم بود و مشکلاتمون ب وضوح دیده میشد ..خاله م همش میگفت ک وقتی اونم باردار بوده شوهرش از خونه فراری بوده و درک‌نمیکرده و محبت نداشته...در واقع من اونموقع فکر میکردم ک‌خاله م برای دلداری دادن مک این حرفارو میزنه...

تا اینکه سزارین کردم و فارغ شدم...

رفتارای میم خیلی دوباره تغییر کرد ۶۰ درصد مثل قبل شد...

میاد سمتم گاهی و بهم محبت میکنه...

هربار ک بهم محبت میکنه من فقط یادم ب اون روزا میوفته..‌

هیچی نمیگم ولی واقعا وقتی نگاش میکنم یاد اون عزابا میوفتم ...اون چت هاش با دخترا..‌اون روزی ک دستمو نگرفت...روزایی ک من نیاز ب محبت داشتم و ازم دریغ شد...

من واقعااا اون روزا احتیاج داشتم ک‌کنارم باشه...

الان دیگه من دخترمو دارم با دخترم مشغولم..محبت اونو دیگه میخام جیکار؟؟؟من الان ک دیگه تنها نیستم...الان ک‌درو دیوار خونه منو نمیخوره...

الان دورم پره...مامانم خاله هام مادر بزرگم حتی خانواده شوهر

من اونموقع تنها بودم و ب اون احتیاج داشتم...

حتی اون ۴۰ درصد مابقی مواقع ک نیست و توجهی بهم نداره هم دیگه برام مهم نیس...

ولی شک توی وجودم ... نمیزاره بیخیال بمونم.

ی چیزی ی بوی گندی میده ...آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه...بلاخره مشخص میشه.

اینجا دفتر خاطرات شخصی منه ..هرکی با شخصیتم حال نمیکنه لازم نیس بیاد فحش بنویسه.... البته توی این همه سال فقط یک نفر فحش نوشته ...اونم احوالش خراب بوده شاید.

من برای کسی نمینویسم...برای خودم و دلم مینویسم ... برای آینده ک‌بخونم...ک یادم بیاد.

فرزند

داشتن بچه بهتربن حسیه ک توی عمرم تجربه کردم...

نگاهش میکنم آروم میگیرم...

انشااله قسمت همه اونایی ک چشم انتظارن..

دوست داشتن

مشغول دوست داشتن بچمم

و

میم مهربون شده باهام..ی وقتایی ک با محبت تو صورتم نگاه میکنه ناخوداگاه ب این فکر میکنم ک ۹ ماه بهم توجه و محبت نکرد...حتی یادم ب اینومیوفته ک دستامو نگرفت...

ولی در کل ...

با عشق بی انتها مشغول دخترمم

رفتارش..‌

رفتارش باهام خوب شده و اینم منو اذیت میکنه..چرا تمام اون ۹ ماهی ک از نظر روحی بهش احتیاج داشتم محبت و توجه ش و ازم دریغ کرد.

چرا اون روز توی خیابون دستامو نگرفت...

حس میکنم تا ابد یادم نمیره...

محاله یادم بره...خوبم باهاش ولی یادمه همه چیزو

..

زردی

درباره بستری شدن طفل معصومم میام مینویسم

شکر

خدایا شکر برای این نفس قشنگی ک توی بقلم هست...

خدایا مرسی ک انقدر قشنگ برام برنامه ریزی کردی

خدایا مرسی ک جنسیتی ک دوس داشتم و فرزندم کردی

خدایا مرسی واسه سوین خانمم..

واقعا مرسی خدایا

اونجا جایی بود ک ..

اونجا هرکی منو دید گفت چ بچه ی قشنگی ب دنیا اوردی چقدر خوشکله ...

ماشااله وو...

هنوز با میم سر سنگین بودم...

هنوزم حرف میزنم باهاش ولی همه چیز این ۹ ماه و یادمه...

همش ته دلم کینه دارم

دختر قشنگم تنها امید زندگیم شده

روز عملم

صلح زود ساعت ۶ بیمارستان بودیم

رفتم بخش زایمان..ازم‌کارت ملی و ازمایش هامو خواستن بعد از اون بهم ی ساک دادن ک‌توش لباس های عمل بود و باید بجاش لباس و‌کفش خودمو میزاشتم داخلش..نواب قلب جنین و با دستگاه ازمایش کردن و ازم حین اینکار سوال میپرسیدن تا ببینن دیابت و فشار و.. دارم یا نه

بعد از اون خط بیکینیمو چک‌کردن ک مو نداشته باشه چون باید بخیه میزدن

..بعد بردنم یجای دیگه تا منتظر بمونم تا دکترم بیاد و برام سند وصل کنن...دکترم گفت یکم دیرتر میاد و بعد از یکساعت دکترم اومد و سوند منم وصل کردن..شنیده بودم درد داره و میترسیدم اما نداشت و اماده شدم با تخت بردنم اتاق عمل و از روی تخت ب ی تخت دیگه جابجتم‌کردن.

دکترم و ک‌قبل ش دیده بودمو سلام و علیک کرده بودیم..ی پسر خندون و مهربون اومد و خودش و بهم معرفی کرد ..محمد رحمانی.کارشناس بیهوشی

بعد از اون دکتر بیهوشی اومد..بهم گفتن روی باسن بشبنم و پاهامو دراز کنم ..اول چک‌کردن مهره هامو و بعد تزریق و شروع کردن...فکر میکردم فقط ی امپول باید بخورم ولی در واقع ۵ تا امپول زدن و من کلی برای خودم ناله و زاری کردم چون خیلی درد داشت خیلی هم ترسیده بووم هرچقدر بهم میگفتن نفس عمیق بکش فایدا نداشت ..کلی اذیت شدم..بعدش اول یک پام سنگین شد ..منو خوابوندن و لبامو با گیره ب بالا اویزون کردن و پارچه های زیاد و یک‌پتوی برقی گرم انداختن روم ک تا اونو انداختن احساس تهوع بهم دست داد ..گفنم این چی بود الان بالا میارم... محمد سرمو کج کرد و گفت عیبی نداره و توی سرمم فوری ی چیزایی تزریق کردن ک بالا نیارم ...بعد دکترم وقتی شکمم و میبرید حس کردم ولی درد نداشنم ..انقدر ترسیده بودم ک‌رگباری غر میزدم ..گفتم آی من دارم حس مبکنم میترسم ...بریدید حس کردم...

اونم انگار با بچه طرف باشه گفت نه نبریدم ..تا تو اوکی ندی ک بی حس شدی من نمیبرم...

توی اون اتاق کوفتی یک نفر دختر نبود ک بهش بگم دسنمو بگیر و قوت قلبم بشه ...مجبور شدم ب اون پسره بگم ..دستمو گرفت چند ثانیه ولی چون دایم در تکاپو بودن ولم کرد تا ب کارهاش برسه...

خیلی ترسیوه بودم و از ترس زیاد چشمامو بسته بودم... اونا دائم صدام میکردن... م.ه ...خوبی؟؟؟بیداری؟؟؟خوبی؟؟؟؟

یکهو حس فشار شدید روی قلبم کردم دکترم داشت زیر معدمو فشار میداد ک بچه رو از بریدگی بیاره بیرون..

و باعث شده بود من درد شدید توی قلب و کتف احساس کنم.. اول فکر کردم قلبمه گفتم ای ای ای قلبم ....بعد گفتم کتفم ...کتفم ...

بعد اون دردا از بین رفت فوووری و درد شدیددددددد معده ینی سوزش فوق زیاد تجربه کردم ..گفتم معده مممممم معده م میسوزه ..اب میخوام... و ب محض اینکه نوزاد از شکمم خارج شد..معده درد و قلب درد و کتف دردم کامل از بین رفت...

نی نی رو پیچیدن توی پتو و نشونم دادن چسبوندنش ب صورتم...

مادر دورت بگیرم وقتی اومدی همه چی یادم رفت چقدر تو صدات قشنگ بود چقدر صورتت ناز بود چقدر قشنگ تر از چیزی بودی ک توی ذهنم تصورت کرده بودم...

بعد بردنش گفتن میریم لباسشو عوص کنیم میاریمش...

همزمان منو باز از تخت عمل جابجا کردن و با ی تخت دیگه بردن ریکاوری...

ادمای زیادی اونجا بودن ..خیلیا ناله میکردن خیلیا آروم تر بودن

و بارها اومدن بالا سرم ...بهم استفاده از پمپ درد و یاد دادن ک توش مورفین داشت ... و جز اون بارها میومدن میگفتن پاتو تکون بده...درواقع اون پاها انقدر سنگین بود و بیحس ک‌نیمفهمیدم ک‌تکون میخوره یا نه..

ولی اونا هروقت دیدن ک میتونم دوباره منو جابجا کردن ب بخش

دوباره موقع جابجا کرونم دوتا پسر بودن ..خیلی مهربون ..یکیشون‌گفت یکم دیگه نحمل کنی دیگه اخراشه...ینی‌میگفت دیگه جابجا نمیشی ک اذیت شی‌‌‌

از تخت جابجام کردن بازم...ولی واقعا درد نداشت...

خیلی از پرستاراشون واقعا ادمای خوبی بودن و شاید از بین ۳۰ نفری ک‌دیدم فقط ۲ نفر بد اخلاق و سگ و بی ادب بودن

توی مسیر مامانمو میم و مامان بزرگمو دیدم

با تخت جدید بردنم بالا و دوباره جابجام کرون و زیرم ازین‌زیر انداز های بزرگسال انداختن و پوشک لای پام گذاشتن تا خونریری های عمل از بین بره

بعد هم خانواده اومدن بالای سرم..پدر شوهر و مادر شوهرمم بودن...

دعای مرگ

احتمالا تنها زنی هستم ک فردا میخوام برم اتاق عمل و برای خودم تاحالا دوبار ارزوی مرگ حین عمل کردم...

کاش بیهوشی بود و ب هوش نمیومدم...

...

پروفایل واتساپ

جالبه عکس پروفایل واتساپم...عکس دستامونه توی روز عروسی...

ی لحظه اومدم پاکش کنم و عوضش کنم ...

اما تو دلم گفتم پس کجان دستایی ک اونموقع دستامو گرفتن....

بعد باز یادم اومد ک چ اتفاقی افتاده ..تصمیم گرفتم بزارم بمونه...

اینطوری هر وقت این عکس قشنگو ببینم یاد اتفاق زشت ۲۵ م آبان میوفتم...

عالیه...

هیچ اونوت مام ! فراموش نمیکنم

اون...

اون شاید بتونه در اینده سوین و داشته باشه ولی منو دیگه هیچوقت نمیتونه داشته باشع.

هرکسی برای یکی ..یجایی تموم‌میشه...

برای من اون پنجشنبه غروب ۲۵ آبان وقتی ک دستمو عمدا نگرفت..تموم شد.

سوین

سوین مامان...

باید باهم بیشتر خوش میگذروندیم...

ببخشید ک نشد...

ببخشید ک اینطوری مهمون بدن من بودی...

پنجشنبه

امروز ۵ شنبه س و اخرین روزیه ک من دارم کار میکنم ..چون ۲۸ ن تاریخ سزارینمه.

اون خوابه..‌

در واقع همه خوابن ..مهمونامون..خاله م و شوهرش و بچه هاش و اون

من اما پشت سیستم دارم کار میکنم‌

ب صورتش نگاه میکتم ک خوابه...انگار اصلا نمبشناسمش...چقدر غریبه س....

خبلی..حتی ده درصد هم آشنا نیس برام...

بچه ام مال خودش

هه باورم نمیشه چند روز دیگه بچه م ب دنیا میاد و هنوز ب دنیا نیومده تصمیم گرفتم ک نخوامش..

امروز بهش گفتم ک میخوام جدا شیم و نمیتونم تحملش کنم دیگه ...بهش گفتم از حرف زدن‌باهاشم بدم اومده حتی...

و واقعا م همینطوریه...

من ازش متتفرم .

واقعا ازش متنفرم و‌تک تک کارهایی ک‌باهام کرد و تلافی میکنم...

ی وقتایی فکر میکتم میگم اگر ی خونه ی مستقل و جدا داشتم هیچوقت باهاش زندگی و ادامه نمیدادم یا ازدواج نمیکردم اصلا از اول..‌

من از این‌همه حمالی کردن خسته شدم. از اینکه هر اخر هفته جنگ و دعوا باشه خسته ام.

من کم اوردم و ماه هاست نشده ک ی هفته ی تمام خوشحال باشم لا اقل

وحشی

امروز بهم گفت وحشی

وقتی ب روش اوردم ک میدونم ک با اینکه اینستاگرامشو پاک کرده اما با مرورگر رفته اینستاگرام ..هیچ جواب قانع کننده ای نداشت ک بهم بده.

..

من بهش شک دارم و گفت با این رفتارات ب زودی چیزی ک ازش میترسی و پیش نیومده پیش میاد.

درواقع تهدیدم کرد ک بهم خیانت میکنه.

قشنگترین احساس ۹ ماه بارداری

قشنگترین احساس ۹ ماه بارداریم و توی ماه ۹ م تجربه کردم....وقتی نی نی م پاشو بقل دنده هام فشار میده و پوستم ب اندازه ی یک تخم مرغ کوچیک برامده میشه و از شکمم میزته بالاتر...

و من میفهمم این پاهای قشنگشه...دستمو میزارم روش ...و گاهی فوری و گاهی چند لحظه بعد پاهاشو جمع میکنه و میبره...

مادر تو خیلی دوست داشتنی ای...

کاش بتونم بمونم و برات مادری کنم...

کاش میم فراریم نده ک اگر بده ...تو رو نمیبرم با خودم.

کاش همه چی درست شه و کاش علت بد بودن همه چیز زیاد حساس شدن من باشه...

ب زودی زود میبینمت عزیزم

ماه ۹ م بارداری

از اطرافیان شنیده بودم ک‌ سه ماهه سوم خیلی سخته...

نفس بالا نمیاد ..معده درد و تکرر ادرار در حدی ک‌باید دم‌دستشویی بشینم...

اما من اینارو نداشتم...

تازه این ماه یکم سوزش معده دارم و شبا چون دیر خوابم میبره چند بار میرم دستشویی ...و در واقع تخلیه ی ادرار سخت میشه...نه اینکه زن دچار تکرر ادرار بشع..

روحیه توی ماه ۹ بارداری بهتره..

من تمام این دوران از میم توجه و محبت بیشتری میخواستم و اون تمام این ۹ ماه ازم دریغش کرد...

واقعا فکر نمیکنم اصلا یادم بره....

یک روز باهام خوب بود و زبون میریخت و از دلم در میاورد..روز بعد باز کارهایی و میکرد ک باعث ناراحتی من میشد...

دیگه ب خودمم اعتماد ندارم...

سه ماهه سوم بارداری

از اول بارداری روی ی سری مسائل حساس بودم ..مثلا صحبت کردن میم با همکار های خانمش ...یا سوالات فامیل ک‌جنسیت چیه و اسمش چیه و روی خاله کوچیکه م ک تازه ازدواج کرده بود و من حس میکردم همه چیز خونه شو میخاد مث من بخره و تقلید کنه و کاملا توی مخم بود این حرکاتش...

تمام این دوران خاله شیرینم خیلی بهم توجه و محبت کرد و مادرم از فروردین تا اواخر اردیبهشت ک حالم بد بود نگه م داشت..

مادر شوهرم کاری نکرد برام ولی اونم بهم محبت و توجه داشت..

اما میم.... هر روز از روز قبل دیر تر میومد خونه و منو تنها میزاشت ..من هرباری ک از نطر روحی دپرس و خسته ی کار بودم میم نبود در کنارم...مسیجای صمیمیش با همکاراش دیوونم کزده بود ...دعوا پشت دعوا.

ماه ۸ م بارداریم پر دعوا ترین ماهی بود ک داشتیم...حس میکردم و میکتم ک‌منو دوست نداشت..نه تنها منو...بچمم دوست نداشت... دستشو ک‌میزاشت رو شکمم با اکراه و بی میلی بود... هنوزم یادم میاد گریه م میگیره

🙂

بگذریم..........

الان ماه ۹ مم...